محسن نعماء
شهرِ زیبایِ همدان محل تولد من است. وقتی بزرگ شدم، رفتم پیش آیتالله سعیدی، که بعداً شهید شد، درسهای حوزه را خواندم. همان ایام امام خمینی میفرمود: «ای مردم! محمدرضا پهلوی، آدم ستمگری است. او میخواهد دین اسلام را از بین ببرد و شماها را نوکر آمریکا کند. ساکت ننشینید و با او مبارزه کنید.» من هم مثل خیلی از مردم به حرف امام خمینی گوش دادم و وارد مبارزه با شاه شدم. من اعلامیههای امام را به دست میآوردم و بین مردم پخش میکردم. یا بر ضدّ شاه سخنرانی میکردم. یک روز مأموران شاه دستگیرم کردند. آن موقع من هشت تا بچه داشتم. آنها من را به زندان ساواک بردند. بعد من را انداختند توی یک اتاق کوچک و خیلی تاریک. هر روز، هر شب و هر ساعت، مأموران سنگدلِ شاه میآمدند و با شلاق و چوبهای بزرگ به من میزدند. یکی از مأموران همیشه سیگارش را روی دست و بدن من خاموش میکرد! آنها آنقدر با شلاق به پاهایم میزدند که من خیلی وقتها بیهوش میشدم. بعد آب میریختند توی صورتم تا به هوش بیایم و باز مرا شکنجه کنند. مأموران شاه آنقدر نامرد بودند که رفتند و دخترِ سیزده سالهام را هم اسیر کردند و به زندان آوردند. آنقدر پیش من به او زدند و شکنجهاش دادند که همهی بدنش پر از خون شد و بیهوش روی زمین افتاد. او دیگر نزدیک بود از دنیا برود. مأمورانِ بیرحمِ ساواک به من میگفتند باید اسم آدمهای انقلابی را به ما بگویی و از خمینی هم دست برداری؛ اما من حاضر بودم هر بلایی سرم بیاید، ولی دست از امام خمینی بر ندارم؛ چون او را خیلی دوست داشتم. بالأخره یک روز مرا آزاد کردند. آنها فکر میکردند که من دیگر به دنبال کارهای انقلابی نمیروم؛ اما من به مبارزهی خود با شاه ادامه دادم. تا اینکه دوباره ساواک من را دستگیر کرد. اینبار آنها بیشتر از قبل من را شکنجه دادند. دست و پای من را به یک صندلی میبستند و به بدنم برق وارد میکردند! جوری که حس میکردم الآن دیگر میمیرم. بعد یک کلاهآهنی را میگذاشتند روی سرم که همهی سرم را تا گردنم میپوشانید. اینجور وقتی میخواستم از شدت شکنجه داد بزنم، صدایم در گوشهایم میپیچید و عذابم بیشتر میشد. یعنی باید شکنجه میشدم؛ اما حتی فریاد هم نمیزدم. تا اینکه ساواکیها از کار خود خسته شدند و من را از زندان آزاد کردند که وقتی مُردم، بگویند ما او را نکشتهایم و او خودش مُرده. من وقتی از زندان آزاد شدم به بیمارستان رفتم و بعد از عمل جراحی خوب شدم. بعد هم از ایران فرار کردم و به کشور سوریه رفتم. در آنجا من آموزشهای رزمی، نظامی و چریکی را دیدم. تا ماههای زیادی هم در سوریه ماندم و به ایرانیهایی که میخواستند با شاه مبارزه کنند، آموزش نظامی میدادم. خیلیها به من میگفتند: «تو یک زنی؛ اما کارهایی میکنی که دهتا مرد هم نمیتوانند انجام بدهند.» بعد از اینکه شاه، امام خمینی را به پاریس تبعید کرد، من هم به پاریس رفتم و پیش امام خمینی بودم. من تنها زنی بودم که محافظ امام خمینی بودم. سال 1357 که انقلاب به پیروزی رسید، من به ایران آمدم. آن موقع فرماندهان سپاه همهیشان مرد بودند؛ اما من به عنوان فرماندهی سپاهِ همدان انتخاب شدم! آن ایام، کشور ما خیلی دشمن داشت، مثل منافقین. آنها مردمِ بیگناهِ را میکشتند. من با برادرانی که در سپاه بودند همکاری کردم و ما توانستیم آن دشمنان را از بین ببریم. وقتی که کشور ما آرامش یافت من به سراغ مسئولیتهای دیگر برای خدمت به مردم رفتم...
من مرضیه حدیدچی (دباغ) هستم...(1)
1. خانم مرضیه حدیدچی، معروف به دباغ، در سال 1318 در همدان به دنیا آمد. او به خاطر فعالیتها و مبارزات زیادش علیه شاه، به «مادرِ انقلاب» معروف شد. این خانم مؤمن و مبارز در 27 آبان 1395 با کولهباری از کارهای خوب و نیک از دنیا رفت. خدا او را رحمت کند.
ارسال نظر در مورد این مقاله