معصومهسادات میرغنی
هوا داشت تاریک میشد که کبوتر به غارحرا رسید. خسته بود. جلوی غار روی زمین نشست. با غصه گفت: «خانهام را خراب کردهاند.»
غار، بال سرخ کبوتر را دید. پرسید: «چرا زخمی هستی؟»
کبوتر گفت: «به من سنگ زدند. آن مردها که جلوی مجسمهها خم و راست میشوند.»
حرا گفت: «دل من خانهات!»
کبوتر پرواز کرد و توی دل غار رفت. هوا تاریک شد. کبوتر چشمهایش را بست تا بخوابد. صدایی شنید. بال بال زد. کسی به غار نزدیک شد. کبوتر لرزید و گفت: «نکند آن مردها هستند؟»
حرا، کبوتر را بغل کرد. گفت: «او دوست من است. هر شب به دیدنم میآید.» کبوتر پرسید: «او من را از اینجا بیرون میکند؟»
حرا خندید: «کمی صبر کن!»
مرد داخل غار شد. بوی عطر گل آمد. مرد نشست. دستهایش را بالا آورد و آرام آرام چیزهایی گفت. حرا و کبوتر تکان خوردن لبهای مرد را دیدند. فرشتهای بالای سر مرد بود. بال زد و پایین آمد. به او نگاه کرد و گفت: «من جبرئیل هستم. از طرف خدا آمدهام.»
مرد لبخند زد. فرشته گفت: «بخوان!»
مرد گفت: «خواندن نمیدانم!»
جبرئیل بالهایش را به هم زد. صدای کلمههای قشنگی در غار پیچید: «بخوان به نام خدا. خدایی که همه چیز را آفرید.»
کبوتر در دلش گفت: «همان خدایی که من را آفرید. خدایی که به من خانه داد.»
دل حرا پر از نور شد. کبوتر دیگر نمیترسید. حرا گفت: «محمدj راهنمای مردم شده. او نمیگذارد هیچ زورگویی کسی را اذیت کند.»
حرا خندید. نورها در دلش چرخیدند. کبوتر گفت: «اینجا بهترین جاست. من به عشق این مردِ مهربان، همینجا میمانم.»
□
روز مبعث پیامبر عزیز حضرت محمدj مبارک باد.
ارسال نظر در مورد این مقاله