خنده منده
سید ناصرهاشمی
(عید نوروز)
بچههای آقای خوشخیال داشتند توی تابستان هندوانه میخوردند و تخمههایش را میریختند در گلدان. آقای خوشخیال سر رسید و داد زد: «چه کار میکنید؟»
پسرش با ترس گفت: «بابا تخمههایش را زمین نمیریزیم. میریزیم توی گلدان؟ عیبی ندارد؟»
آقای خوشخیال با ناراحتی گفت: «خیلی هم عیب دارد، تخمههایش را نگه دارید عید بریزیم قاطیِ آجیل.»
***
آقای خوشخیال و خانواده رفته بودند عیددیدنی. دختر آقای خوشخیال به صاحبخانه گفت: «ببخشید میشه یک لیوان آب بیارید؟»
آقای خوشخیال یواش در گوش دخترش گفت: «دخترم توی خونهی خودمون آب هست، اینجا فقط پسته بخور.»
***
آقای خوشخیال رفت بازار و دو کیلو پسته برای عید خرید و چون خیلی گران بود و ترسید بچههایش زود پستهها را تمام کنند، روی کاسهی پستهها نوشت: «هر هشت ساعت یک عدد.»
***
آقای خوشخیال روز اول عید به بچههایش گفت: «هر کس از موفقیتهایش بگوید یک کاسه پستهی شور بهش جایزه میدهم.»
پسر بزرگتر گفت: «من به تنهایی وزنهی صد کیلویی را بلند میکنم.»
دخترش گفت: «من دیشب به تنهایی همهی ظرفها را شستم.»
پسر کوچکتر هم گفت: «من هم دیشب تنهایی توانستم همهی پستهها را بخورم بدون دل درد.»
***
روز اول عیددیدنی بچههای آقای خوشخیال به پدرشان گفتند: «بابا برویم منزل عمو عیددیدنی؟»
آقای خوشخیال گفت: «به شرطی که حرف نزنید. زیاد آجیل نخورید، عیدیهایتان را بدهید به من و...»
یکی از بچهها گفت: «بابا شوخی کردیم، اصلاً دوست نداریم برویم عیددیدنی.»
***
آقای خوشخیال به بچههایش نصیحت میکرد که توی مهمانی زیاد پسته نخورید، آبرویمان میرود، چهارتا هم نخودچی بخورید که بد نشه.
وقتی رفتند مهمانی یکی از بچههای آقای خوشخیال داد زد: «بابا توی کاسهی من فقط سه تا نخودچی هست حالا چه کار کنم؟»
***
بچهها توی عید برای آقای خوشخیال یک پیراهن عیدی گرفتند. آن را کادو کردند و با کلی ذوق و شوق دادند به آقای خوشخیال. آقای خوشخیال که لباس را دید اشک توی چشمهایش جمع شد و گفت: «دستتون درد نکنه! عین روبالشیهای خدابیامرز مادربزرگمه.»
***
آقای خوشخیال به هر کدام از بچههایش هزار تومان پول داد و گفت: «بچهها این پول به خاطر اینه که وقتی مهمان اومد اونقدر باهاش صحبت کنید که حواسش پرت بشه و نتونه زیاد آجیل بخوره.»
وقتی احمد آقای همسایه آمد خانهیشان عیددیدنی، آقای خوشخیال دید بچهها ساکت هستند، به پسرش گفت: «پسرم، چرا ساکتی؟ حرفی بزن.»
پسر گفت: «شرمنده بابا، احمدآقا دوهزار تومن داده که تا آخر مهمانی حرف نزنیم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله