نامههای من و مادربزرگم (1)
مجید ملامحمدی
دل و جرئت پیدا کردم و رفتم توی کوچه. لبهی چادرم را سفت زیر گلویم گرفتم و راه افتادم طرفِ خانهی مادربزرگم «ننهخانم». ناگهان یک نفر داد زد: «یک دختر چادری آنجاست!»
من پا به فرار گذاشتم؛ اما دوتا اَمنیه(1) به سرعت به من رسیدند. یکی از آنها چادرم را از سرم کشید و گفت: «مگر نمیدانی به دستور شاه کسی نباید چادر سر کند.»
چارقدم را سفت گرفته بودم و میلرزیدم. میخواستم بگویم که من دختر آقای بخشدار هستم که رئیس امینهها رسید و گفت: «اینکه دختر آقای بخشداره... چرا چادر به سرت است دخترم؟» با ترس گفتم: «خب نمیخواهم بیحجاب باشم. گناه دارد.»
رئیس خندید و گفت: «چون دختر آقای بخشدار هستی این دفعه میبخشمت؛ اما اگر دفعهی بعد چادر سرت باشد تنبیه میشوی.» چادرم را گرفتم و با گریه به خانه رفتم. شب ماجرا را به آقاجانم گفتم. آقاجان گفت: «از دست من کاری ساخته نیست دخترم. این دستور رضاشاه است که زنهای ایرانی باید بدون چادر باشند. بهتر است تو هم مثل مادرت و خیلی از زنهای دیگر از خانه بیرون نیایی تا ببینیم چه میشود...»
نوهی گلم، ساراجان! این حکایت برای خیلی از زنان و دختران زمان رضاشاه اتفاق افتاده است. شاید آنها گرفتار امنیهها شدهاند و کتک هم خوردهاند؛ اما دستور خدا و پیامبر را کنار نگذاشتهاند. حالا تو برایم بگو که چهطوری به حجاب علاقهمند شدی؟
مادربزرگت، فخرالسادات
آن روز...
وقتی پا به حیاط گذاشتید توی بغلتان پریدم. مثل همیشه بوی دشت و صحرا میدادید. شما برایم یک چادر زیبا دوخته بودید. چادری که پارچهاش را از کربلا آورده بودید. من تازه به تکلیف رسیده بودم و نُه سالم بود. آن را به سرم انداختید و گفتید: «جشن تکلیفت مبارک نوهی خوشگلم!»
من یک دنیا خوشحال شدم. مامان صورتم را بوسید من احساس غرور کردم و از آن به بعد خودم را یک خانم عاقل و دانا دیدم. خدا هم در همهی کارها کمکم کرد.
من به خوبی به آن چادر عادت نداشتم؛ اما نمازم را میخواندم. روزه هم میگرفتم. سال بعد، روزی ما و شما به یک عروسی دعوت شدیم. پیش از رفتن، من چادرم را سر کردم و نماز خواندم. توی عروسی، جلوی داماد کمی از موهایم پیدا بود. شما صورتم را بوسیدید و گفتید: «سارای گلم، تو که به آن خوبی سرِ نماز حجاب داشتی، فقط برای خدا موهایت را پوشانده بودی؟ اما حالا برای بندههای خدا مثل این آقاداماد که نامحرم است نمیخواهی خودت را بپوشانی تا خدا دوستت داشته باشد؟»
من به فکر فرو رفتم. فوری موهایم را پوشاندم و از آن به بعد تصمیم گرفتم حجابم کامل باشد. مثلِ حضرت زهراB. حالا میخواستم به شما بگویم که آن حرف خوب شما خیلی روی من اثر داشت و من همیشه دعایتان میکنم.
خیلی دوستت دارم، سارا
1. در زمان رضاشاه به مأموران پلیس، اَمنیه میگفتند.
ارسال نظر در مورد این مقاله