بیژن شهرامی
نسیم نوروزی آرام آرام میوزید و عطر گلهای تازه شکفته را در همهجا پخش میکرد. خورشید هم از پشت کوههای پر از برف محلات(1) بالا میآمد تا یکبار دیگر به مردم گلدره که زودتر از او از خواب بلند شده بودند، سلام بدهد.
آن روز برای مردم آبادی، روزی بهتر و قشنگتر بود؛ چرا که مهمان عزیزی داشتند، عالمی بزرگ و مهربان(2) که چشمههای آب گرم گلدره میتوانست پادردش را بهتر کند. آنها گوسفندی را قربانی کردند.
آقا وقت زیادی برای ماندن نداشت، باید به شهر برمیگشت و به شاگردانش درس میداد. به همین خاطر هر کس که شوق دیدنش را داشت بدون معطلی به سویش میشتافت.
در این میان عدهای از نیازمندان هم بودند که برای گرفتن چیزی میآمدند، مثل پول، لباس یا تکهای از گوشت قربانی. همینها کافی بود تا آقا خیلی زود از چشمههای آب گرم بیرون بیاید و مردمی را که به دیدنش میآمدند، معطل نکند...
خورشید آرام آرام به وسط آسمان میرسید و مهمانان گلدره خوشحال و راضی به روستاهایشان برمیگشتند. دور و بر آقا که خلوت شد، باقیماندهی گوشتهای قربانی را به سیخ کشیدند تا مهمان عزیز گلدره میل کند؛ اما سفره که پهن شد آقا نگاهی به گوشتهای کباب شده انداخت. بدون معطلی آنها را در چند تکه نانِ تازه گذاشت و ضمن نشان دادن چند بچه که به همراه بزرگترهایشان دور و دورتر میشدند، فرمود: «تا نرفتهاند اینها را برایشان ببرید.»
صاحبخانه که دلش نبود، کمی این پا و آن پا کرد؛ اما وقتی دید نمیتواند حرف آقا را نشنیده بگیرد، سوار اسبش شد تا لقمهها را به دست بچهها برساند.
با رفتن او سفره ماند و نان و دوغ و سبزی و لبخند شیرینی که بر لبان آقا نقش بسته بود.(3)
پینوشت:
1. شهری در استان مرکزی.
2. آیتالله العظمی بروجردیq.
3. الگوی زعامت، نوشتهی محمد لکعلیآبادی، فصل4، ناشر: هنارس.
ارسال نظر در مورد این مقاله