حامد جلالی
مجید و علی پسرعمو بودند. آنها برای نوروز به یزد رفتند. پدربزرگ مجید و علی، خانهای قدیمی و زیبا در خیابان صفائیهی یزد داشت. همهی فامیل ایام عید در آنجا دور هم جمع میشدند.
روز دهم فروردین، آقاجان عبایش را روی دوشش جابهجا کرد و به مجید و علی گفت: «آماده شوید با هم بیرون برویم.» پسرها لباسهای نویشان را پوشیدند. پدربزرگ توی خیابان دست آنها را گرفته بود و تند تند قدم برمیداشت. مجید و علی هم دنبالش میدویدند. از جلوی میدان امیرچخماق رد شدند. آقاجان ساعتش را نگاه کرد. دیر شده بود. پسرها فکر میکردند قرار است به مهمانی بروند؛ اما یکدفعه دیدند که آقاجان جلوی مسجد حظیره ایستاد و به بچهها گفت: «رسیدیم، همین جاست. فقط موقع سخنرانی یادتان باشد از کنار من تکان نخورید.» پسرها سر تکان دادند و با هم وارد مسجد شدند. مسجد خیلی شلوغ بود. یک روحانی روی منبر داشت سخنرانی میکرد. علی از آقاجان پرسید: «الآن که عید است، چرا همهجا پارچهی سیاه زدهاند و روضه میخوانند؟» آقاجان گفت: «حاجآقا روحالله عید نوروز امسال را عزای عمومی اعلام کردهاند؛ چون مأموران شاه مردم را توی قم و تبریز شهید کردهاند.» مجید پرسید: «حاجآقا روحالله کیست؟» آقاجان گفت: «مردم از شاه بدشان میآید؛ اما حاجآقا روحالله را دوست دارند؛ چون میخواهد کشور را از دست شاه و آمریکاییها نجات بدهد او یک روحانی بزرگ و دلسوز است.» بعد همگی به حرفهای شیخراشد یزدی گوش دادند. همین که روحانی اسم امامخمینی را آورد، مردم شعار دادند: «درود بر خمینی!» سروصدایی از بیرون مسجد شنیده شد و بعد مردم همانطور که شعار میدادند به خیابان رفتند. آقاجان و بچهها هم شعار میدادند. مأمورهای پلیس با باتوم میان مردم آمدند و هر کسی را میدیدند، میزدند. آقاجان عبایش را روی سر پسرها کشید و آنها را تا گوشهی خیابان کشاند. یکی از پاسبانها که سبیل کلفتی داشت و خیلی هم چاق بود، با باتومش زد توی سر آقاجان. عمامهاش پرت شد و خودش هم روی زمین افتاد. پاسبان سبیلکلفت، پسرها را که دید به طرف آنها حمله کرد. آقاجان خودش را روی پسرها انداخت. پاسبان هم با باتوم چندتا ضربه به کمر او کوبید. پسرها از زیر عبای او بیرون آمدند و مجید پای چپ پاسبان و علی هم پای راستش را گرفت. بعد او را هل دادند پاسبان مثل توپ روی زمین افتاد. پسرها فوری دست آقاجان را گرفتند و بلندش کردند بعد هر سه با سرعت دویدند. پاسبان بلند شده بود و دنبالشان میدوید. آنها تا میدان امیرچخماق دویدند و بین جمعیت خودشان را قایم کردند. پسرها همینطور که گریه میکردند، آقاجان را کنار حوض میدان بردند و سر و صورتش را که خونی شده بود، شستند. آقاجان آنها را آرام کرد و با مهربانی گفت: «ماشاءالله حسابی مرد شدید. خیلی خوب حساب آن پاسبان را کف دستش گذاشتید.» بچهها آرام شدند. به خانه که برگشتند فهمیدند که لباسهای نویشان پاره شده است. آنها حسابی ناراحت بودند؛ اما وقتی مادرجان ماجرا را شنید، گفت: «همین امروز لباسهایتان را میدوزم تا نوی نو بشود. دو دست لباس نو برای دوتا مرد شجاع.»
این داستان ادامه دارد...
ارسال نظر در مورد این مقاله