10.22081/poopak.2019.67237

لبخند ننه فیروزه

سبدسبد گل

کلر ژوبرت

بعضی روز‌ها سر کوچه‌ی‌مان یک خانم خیلی پیر بغل دیوار می‌نشیند. تند و تند لیف می‌بافد و لیف‌هایش را برای فروش جلوی خودش می‌چیند. اسمش را گذاشتم ننه‌فیروزه؛ چون همه‌ی لیف‌هایش آبی‌اند.

بعضی‌ وقت‌ها مامان به من چای یا آش می‌دهد تا برایش ببرم. من این‌ها را جلویش می‌گذارم، ولی رویم نمی‌شود چیزی بگویم. ننه‌فیروزه هم زیر لب برایم دعا می‌کند، ولی همیشه اخم‌هایش توی هم است و هیچ‌وقت لبخند نمی‌زند.

یک روز توی زمستان از مامان اجازه گرفتم و شال‌گردنم را به او دادم. ننه‌فیروزه مثل همیشه دعا کرد، ولی یک‌ذرّه هم لبخند نزد. یک روز دیگر دستکش‌های قدیمیِ مامان‌بزرگم را برایش بردم، ولی باز هم لبخند نزد.

امروز هیچی ندارم که به ننه‌فیروزه بدهم، ولی یک فکر جدید دارم.

خجالتم را کنار می‌گذارم و جلوی ننه‌فیروزه، روی پاشنه‌ی پاهایم می‌نشینم و می‌گویم: «سلام.»

ننه‌فیروزه با تعجّب نگاهم می‌کند. بعد زیر لب می‌گوید: «سلام دخترک گلم.» و قشنگ‌ترین لبخند دنیا صورتش را روشن می‌کند. من چرا زودتر فکرش را نکردم؟

سلام سخن خداوند است.(1)

بهشتیان اهل صفا و صمیت و سلام‌اند، نه دعوا کردن و قهر(2)

پی‌نوشت:

1. سوره‌ی یس، آیه‌ی 85.

2. سوره‌ی یونس، آیه‌ی 10.

CAPTCHA Image