به کوشش: سعیده اصلاحی
به نعمتها احترام بگذاریم
در اطراف ما نعمتهای زیادی وجود دارند. همهی نعمتها که درخت، ابر، رودخانه و... نیستند. خیلی چیزهای دیگر هم که به آنها توجه نمیکنیم، نعمت هستند. مثلاً شیر آب خانهی ما هم یک نعمت است که به راحتی بازش میکنیم و از آب گوارایش مینوشیم. دفتر و کتاب هم یک نعمت است برای خواندن و نوشتن ما. مدادی که در دست داریم، نوکش را میتراشیم و با آن مشق مینویسیم یا نقاشی میکنیم هم یک نعمت است. اگر کمی مطالعه کنیم، متوجه میشویم که در گذشتههای دور مردم از این نعمتها بهرهمند نبودند و با سختیهای فراوان زندگی و تحصیل میکردند. حالا اگر شیر خانهی ما خراب شود و آب گوارا قطره قطره هدر برود، یا اگر دفتر و کتابمان ورق ورق پاره شوند و دور ریخته شوند و یا نوک مدادمان را الکی بتراشیم و آن را کوچک کنیم، اینها همه اسراف است.
شکر کردن؛ یعنی قدر نعمتها را دانستن و از هر نعمتی خوب و درست استفاده کردن.
دیانا ملکی- 8ساله– تهران
اسراف کار خوبی نیست
سارا دختری شش ساله بود. هر وقت که مادرش به او میوهای میداد، چند گاز میزد و بقیهاش را دور میانداخت. مادر از این عادت دخترش ناراحت بود. روزی تصمیم گرفت در باغچهی خانهیشان یک نهال سیب بکارد. یکی- دو سال بعد آن نهال کمی بزرگ شد. بالأخره در فصل بهار شکوفههای زیبایی داد. سارا با دیدن شکوفههای سفید و قشنگ درخت سیب خیلی خوشحال شد. او هر روز به درختش آب میداد و منتظر بود تا شکوفهها به میوه تبدیل شوند.
روزهای زیادی گذشت تا اینکه آن شکوفهها به سیبهای سبز کوچکی تبدیل شدند، ولی هنوز برای چیدن و خوردن مناسب نبودند. باز هم سارا از درختش مراقبت کرد و مدام به او آب داد تا اینکه بالأخره سیبها درشت و قابل چیدن شدند. یک روز مادر، یک سیب از درخت چید، آن را شست و بعد به سارا داد. او با لذت شروع به خوردن سیب کرد و حتی ذرهای از آن را دور نینداخت. سارا فهمیده بود برای به دست آوردن ثمرهی یک درخت چهقدر زمان و زحمت لازم است. از آن به بعد سارا دیگر در خوردن هیچ میوهای اسراف نکرد.
درسا احمدی-9ساله- تهران
ایران من
من کودکی شاد
در قلب ایران
مردم ایران
پاک و با ایمان
*
من دوستش دارم
بسیار زیباست
او خانهی من
او خانهی ماست
فاطمه علویانمجد- 10ساله– صالحآباد همدان
ماشین داییجان
از وقتی که فروخته
بابام ماشینش را
با ماشین داییجان
تردد میکنیم ما
□
وقتی با ماشین او
میرویم به خیابان
گاهی اوقات میایستیم
یک دفعه دور میدان
□
با اینکه ماشین او
خیلی خیلی قدیمیست
ولی ماشین دایی
مثل خودش صمیمیست
الههسادات میرحسینی- 14ساله- اراک
درخت کوچولوی مهربان
یکی بود، یکی نبود. توی یک باغ دوتا درخت بود و یک درخت پیر عصبانی که همش غُر میزد؛ اما درختکوچولوی مهربان ساکت بود. فصل پاییز رسید. همهی برگهای درختکوچولو و درخت پیر عصبانی ریخت. پرندهها مهاجرت کردند. درختکوچولو، پرندههای مهاجر را میدید و صدایشان را میشنید؛ اما درخت پیر عصبانی میگفت: «این چه صدایی است؛ پرندههای مزاحم.» درختکوچولو ناراحت میشد. یک روز کلاغها آمدند روی شاخههای درخت پیر عصبانی نشستند. درخت پیر عصبانی شاخههای خود را تکان داد و گفت: «بروید پرندههای بد.» همهی کلاغها از شاخههای درخت پیر عصبانی پریدند و رفتند روی شاخههای درختکوچولو نشستند. درختکوچولو که مهربان بود گذاشت روی شاخههایش لانه کنند. باغبان آمد به درختانش سر بزند که دید روی شاخههای درختکوچولو کلاغها لانه کردند. خندید و گفت: «خدایا شکرت، از تو ممنونم!» رفت آب و دانه آورد تا کلاغها بخورند. کلاغها با سرعت آمدند پایین و آب و دانه خوردند. وقتی که سیر شدند، آمدند توی لانهیشان و خوابیدند. درخت پیر عصبانی هم خوابش برد. چند روز گذشت یک دفعه درختکوچولو دید که از آن دور ملخها حمله کردند. داد زد و همه بیدار شدن و دیدند که ملخها حمله کردهاند. ملخها روی تنهی درختکوچولو و درخت پیر عصبانی نشستند و شروع کردن به خوردن درختها. درختکوچولو از کلاغها کمک خواست. کلاغها دیدند که درختکوچولو به آنها خیلی کمک کرده است. برای همین آمدند و ملخها را خوردند. درختکوچولو چون مهربان بود، به کلاغها گفت که ملخهای درخت پیر عصبانی را هم بخورند. درخت پیر عصبانی به درختکوچولو و کلاغها گفت: «من را ببخشید که به شما بدی کردم.» درختکوچولو و کلاغها وقتی دیدند که درخت پیر عصبانی متوجه کار بد خود شده است به او گفتند: «ناراحت نباش ما تو را بخشیدیم.»
سارا محمدیفرد – 9ساله – کلاس سوم ابتدایی
ارسال نظر در مورد این مقاله