روزِ عزای عمومی

10.22081/poopak.2019.67487

روزِ عزای عمومی


قصه‌های 57

حامد جلالی

صبح دوشنبه، علی و مجید خیلی زود از خواب بیدار شدند. همین موقع زنگ زدند. بچه‌ها با تعجب به در نگاه کردند: «این وقت صبح کیه؟» مش‌رحمت بود. بچه‌ها خیلی خوش‌حال شدند و بغل مش‌رحمت پریدند. از او پرسیدند: «مش‌رحمت! مگر امروز تعطیل است؟» باباقاسم گفت: «بله آقاجان! امروز همه‌جا تعطیل است.» بچه‌ها گفتند: «امروز که دوشنبه است!» مش‌رحمت گفت: «باباجان! امروز پانزدهم خرداد است.» بچه‌ها می‌دانستند که در تقویم هیچ تعطیلی‌ای نیست: «اگر تعطیل بود که برای ما امتحان نمی‌گذاشتند.» باباقاسم دست روی سرش کشید و گفت: «لباس بپوشید تا توی راه برای‌تان تعریف کنم.»

توی بازار همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. باباقاسم گفت: «الآن با هم به مدرسه‌ی فیضیه می‌رویم. آن‌جا شلوغ است. مواظب باشید گم نشوید.» مجید پرسید: «چه خبر است آن‌جا؟ تظاهرات است؟» باباقاسم گفت: «هم آره و هم نه!» مش‌رحمت گفت: «چرا بچه‌ها را گیج می‌کنی؟ خب برای‌شان داستان را تعریف کن.» نزدیک حرم حضرت معصومهB که شدند دست روی سینه گذاشتند و سلام دادند. باباقاسم گفت: «یک لحظه توی همین باغ ملی بنشینیم تا من برای‌تان تعریف کنم.» دور و اطراف حرم پر بود از مأموران شاه. باباقاسم گفت: «شاه مثل همیشه اصرار داشت تا روابطش را با آمریکا و اسرائیل بیش‌تر کند و با اسلام دشمنی می‌کرد. سال 42 بود، خرداد و ماه محرم یکی شده بود. امام خمینی روز سیزدهم خرداد به مناسبت عاشورا توی همین مدرسه سخنرانی کردند. آن وقت‌ها من جوان بودم و توی مدرسه‌ی فیضیه درس می‌خواندم. سخنرانی آقا بی‌سابقه بود؛ یعنی تا آن موقع کسی جرأت نمی‌کرد به شاه این حرف‌ها را بزند. آقا توی سخنرانی خطاب به شاه گفت: «آقا! من به شما نصیحت می‏کنم؛ دست بردار از این کارها. آقا! اغفال دارند می‏کنند تو را. من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو بروی، همه شکر کنند... اگر دیکته می‏دهند دستت و می‏گویند بخوان، در اطرافش فکر کن... نصیحت مرا بشنو... ربط مابین شاه و اسرائیل چیست که سازمان امنیت می‏گوید: از اسرائیل حرف نزنید... مگر شاه، اسرائیلی است؟»

بعد از آن سخنرانی، شاه که دید دارد رسوا می‌شود، صبح پانزدهم خرداد، آقا را دستگیر کرد و به تهران برد. مردم قم، صبح پانزدهم که خبر دستگیری آقا را شنیدند، توی خیابان ریختند. من هم آن‌جا بودم. همه شعار می‌دادیم: «یا مرگ یا خمینی» آمدیم تا همین‌جا و همین‌طور جمعیت اضافه می‌شد. مأمورین که دیدند نمی‌توانند جلوی مردم را بگیرند، اسلحه کشیدند روی مردم و همه را به رگبار بستند. خیلی‌ها آن روز در قم شهید شدند. همین اتفاق در تهران، ورامین، شیراز و خیلی از شهرهای دیگر هم افتاد. شاه که ترسیده بود، آن روز را در تهران و قم حکومت نظامی اعلام کرد.» بچه‌ها پرسیدند: «حکومت نظامی یعنی چی؟» مش‌رحمت گفت: «باباجان! یعنی از یک ساعتی به بعد کسی حق نداشت از خانه بیرون بیاید و روزها هم بیش‌تر از دو- سه نفر حق نداشتند توی خیابان دور هم جمع شوند.» باباقاسم گفت: «اما با همه‌ی این‌ها روزهای بعد هم تظاهرات برپا بود که باز هم تیراندازی شد و مردم را شهید کردند. همه‌ی مردم و مخصوصاً علما می‌خواستند آقا آزاد شود. هر روز تظاهرات بود تا این‌که شاه مجبور شد فروردین سال 43 آقا را آزاد کند و به قم بفرستد. برای این آزادی مردم خیلی خوش‌حال شدند شادی کردند و جشن گرفتند، اما آقا سخنرانی‌ای کردند و توی آن سخنرانی گفتند: «امروز جشن معنی ندارد. تا ملّت عمر دارد، غمگین در مصیبت پانزده‌ی خرداد است.» این بود که از آن به بعد پانزده خرداد عزای عمومی شد و هر سال مردم توی این روز اعتصاب می‌کنند و مغازه‌ها را می‌بندند و عزاداری می‌کنند.»

فیضیه آن‌قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. علی و مجید با دقت همه‌چیز را نگاه می‌کردند و گوش می‌دادند تا آن‌ها هم مثل باباقاسم بتوانند برای بچه‌های‌شان همه‌چیز را تعریف کنند.

CAPTCHA Image