بنتالهدی قاسمی
چادر سفیدش پر بود از شکوفههای صورتی و سبز کوچک. گلها از روی سر تا وسط کمر چادر دوخته شده بودند. مهسا دورخودش میچرخید و هی پشت سرهم میخواند: «جشن تکلیف منه، چون خدا یار منه. جشن تکلیف منه، چون خدا یار منه.»
مادرجون و آقابزرگ با خنده نگاهش میکردند و از شوق و ذوق او خوشحال بودند. مامان که سینی چای در دستش بود، گفت: «مهساجان کمی یواشتر، همهی محله را خبردار کردی.»
مهسا کیف صورتیِ چادر و جانمازش را بغل کرد و با ذوق گفت: «خب بفهمند، چه بهتر! از فردا همه میگویند مهسا حسابی خانم شده.»
روز بعد قرار بود در نمازخانهی مدرسه برای کلاس سومیها جشن تکلیف بگیرند. یک عالمه دختربچه با چادرهای سفید شبیه فرشتهها در نمازخانه با خوشحالی منتظر شروع مراسم بودند. بعد از توضیحات خانم مدیر و عکس گرفتن و کیک خوردن، همه به خانههایشان برگشتند.
آن روز مهسا مثل همیشه مشقهایش را نوشته و مشغول تماشای تلویزیون بود که اذان مغرب را گفتند و مهسا با شور و شوق وضو گرفت. جانماز سفید- صورتی گلگلیاش را پهن کرد و بعد از پوشیدن چادر قشنگش، نمازهای مغرب و عشا را خواند.
***
یک ماه از آن روز قشنگ و پر از خاطره گذشته بود؛ اما مهسا مثل روزهای اول شور و شوق نداشت و برای هر دفعه نماز خواندن باید حسابی مامان و بابا را به زحمت میانداخت. بابا به او میگفت: «مهسای بابا، شما بزرگ شدهای و تمام نمازهایت را باید مرتب بخوانی تا خدا را هم خوشحال کنی.»
مهسا هر دفعه فقط میگفت «باشه» اما باز هم کارهایش را تکرار میکرد. اوایل وقتی که مشغول بازی با عروسکهایش بود کمی نمازش را دیرتر میخواند. کمی که گذشت به بهانههای دیگر، نمازش را نمیخواند و میگفت که قضای آن را میخواند.
در یکی از روزها، آقابزرگ و مادرجون برای مهمانی به خانهی آنها آمده بودند. وقت اذان، پدربزرگ جانمازش را روی زمین پهن کرد و قرار شد تا مثل همیشه همه نماز را به جماعت بخوانند. مهسا با ذوق و عجله به سمت درِ خانه رفت که با صدای پدربزرگ ایستاد.
- کجا به سلامتی مهساجان؟
مهسا عروسکی را که در دست داشت نشان داد و با لبخند گفت: «آقاجون به دوستم قول دادهام که برای بازی به خانهیشان بروم.»
آقابزرگ با چشم و ابرو به جانماز اشاره کرد و گفت: «خب اول نمازت را بخوان بعد برو عزیز من، نماز از هر کاری مهمتر است.»
- خب قول دادهام، وقتی برگشتم میخوانم. اصلاً مگر خودتان نگفتید که خوش قول باشیم؟
آقاجون که حالا تقریباً مهسا را بغل گرفته بود، با خنده گفت: «بله گفتم، ولی مگر تو روز جشن تکلیف به خدا قول ندادی که نمازهایت را سر وقت بخوانی؟ حالا بگو ببینم، قولی که به دوستت دادی مهمتر است یا قولی که به خدا دادی؟»
مهسا با خجالت سرش را پایین گرفته بود و به حرفهای آقاجون فکر میکرد. عروسکش را به آرامی روی زمین کنار جانمازش گذاشت و بعد از وضوگرفتن با چادر سفیدش پشت سر آقاجون به نماز ایستاد. وقتی که نمازش تمام شد حس کرد که عروسک هم به همراه فرشتهها به او لبخند میزند.
***
«وَامُر اَهلَکَ بِالصَّلَاه؛ تو اهل بیت خود را به نماز و طاعت خدا امر کن.» (سورهی طه، آیهی 132)
ارسال نظر در مورد این مقاله