زیر چتر مهربانی
حواسم کجاست؟
اکرم الفخانی
رهبر عزیزمان فرمودهاند: «درس خواندن را جدی بگیرید.»*
میچرخد و میچرخد. پنکهی بالای سرم را میگویم. من درست وسط کلاس زیر چرخیدن پرّههای پنکه نشستهام. خیال من هم با پرههای پنکه میچرخد.
خیال من هر جایی میچرخد، جز در صفحههای ضرب ریاضی و پرسشهای پایانی درس فارسی و درس بیمهرگان علوم.
نور مهتابی کلاس میخورد به عدسی چشمهایم، خودم شنیدم که گفت: «به خاطر تو اینجا نور میپاشم. حواست کجاست؟»
ذرههای گچ بال بال میزنند و میپرند در گلویم و سرفه میکنم.
خودم شنیدم که گفت: «به خاطر تو سرم را به تخته میزنند و روی تخته میکِشند حواست کجاست؟»
کولهپشتیام از روی پایم میافتد. خم میشوم تا از روی زمین بردارم، بندش را از دستم میکشد و میگوید: «به خاطر تو به شانههایت آویزان میشوم. حواست کجاست؟»
شانههایم از حرف کیف آه میکشند و میگویند: «راست میگوید. حواست کجاست؟»
مداد را برمیدارم تا تراش کنم، میگوید: «باشه من را بتراش؛ اما قبلش به من بگو در کلهات چه میگذرد که صدای معلم را نمیشنوی؟ هااان!»
یکدفعه لبخند آقای صابری را بالای سرم میبینم. دست روی شانههایم میگذارد و میگوید: «حواست کجاست؟»
حواسم، حواسم، حواسم!
حواسم کجا بود؟
نگاه به سقف کلاس میکنم.
پنکه خاموش است. خیالم برمیگردد سر کلاس. خیالم دیگر نمیچرخد.
آقای صابری میگوید: «چند بار صدایت زدم برای پرسش کلاس. حالا بلند شو.»
سرم را پایین میاندازم. میگویم: «آقا چی؟ آقا کدام درس را؟ آقا نمیدانم! آقا نخواندهام...»
آقای صابری میگوید: «به خاطر شما اینجا هستم. حواست کجاست؟»
مهتابی و گچ و کولهپشتی و شانه و مدادم زمزمه میکنند: «به خاطر تو اینجا هستیم هستیم هستیم...»
با خودم میگویم: «پس چرا من به خاطر خودم اینجا نیستم... از خودم ناراحت میشوم. از خودم که یادگرفتن و خوب شنیدن را جدی نگرفتهام.
از خودم که بلد نیستم حسابهای ریاضی را جواب بدهم و همیشه که به مغازه میروم در حساب کتابِ جمع خرید اشتباه میکنم...
از خودم که نمیتوانم یک شعر از شاعران سرزمینم را بخوانم...
صدا میزنم: «آی حواس من! کجا رفتهای...؟ من میخواهم جدی باشم و درسهایم را خوب بخوانم... خوبِ خوبِ خوب.»
*منبع: پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر
آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای (مدظلهالعالی)
ارسال نظر در مورد این مقاله