داستان
جنگلی برای صندلی چوبی
راضیه احمدی
صندلی چوبی نگاهی به گلدان شمعدانی پشت پنجره کرد و گفت: «من هم روزی یک درخت بزرگ و پر گل بودم.»
شمعدانی یکی از برگهایش را روی سر غنچهی کوچکی که در حال باز شدن بود، کشید و جواب داد: «مهم این است که الآن یک صندلی هستی، آن هم درست وسط آشپزخانه!»
صندلی به گلهای روی سر شمعدانی خیره شد و گفت: «اما من پر از خاطرات درخت بودن هستم! اصلاً من یک درخت هستم.»
شمعدانی نگاهش را از صندلی برداشت. به باغچهی توی حیاط خیره شد و آهسته گفت: «من سبز و پر گل هستم و تو یک تکه چوب خشک وسط یک خانهی آپارتمانی، نه یک جنگل!»
صندلی چوبی دهانش را باز کرد تا جواب شمعدانی را بدهد؛ اما آرام دهانش را بست. بعد خودش را به زیر میز کشید و به حرفهای شمعدانی فکر کرد. در همین فکرها بود که خانم صاحبخانه در حالی که با تلفن صحبت میکرد، صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. صندلی کمی خودش را جابهجا کرد. خانم صاحبخانه دستش را روی سر صندلی گذاشت و گفت: «اتفاقاً من هم یک صندلیِ چوبی بزرگ دارم، بقیهی کارها تمام شده؟»
صندلی با نگرانی نگاهی به شمعدانی کرد و گفت: «چه خبر شده؟» شمعدانی یکی از برگهایش را بازتر کرد و گفت: «فکر میکنم از تو خسته شده و میخواهد تو را از اینجا ببرد. شاید به بازیافت، شاید هم به انبار.»
صندلی چوبی خودش را جلو کشید و با دقت بیشتر به حرفهای خانم صاحبخانه گوش داد. خانم صاحبخانه گفت: «یک وانت بفرست تا صندلی را برایتان بیاورد.»
صندلی با ناامیدی به آشپزخانه نگاه کرد. دلش هوای جنگل و دوستانش را کرده بود. نگاهی به شمعدانی کرد و گفت: «درست میگویی؛ من فقط یک تکه چوب هستم.»
بعد از چند ساعت صندلیِ چوبی را عقب ماشین گذاشتند. صندلی به درختها و پرندههای خیابان نگاه کرد. به خاطرههای درخت بودنش فکر کرد. ماشین از چند چهارراه عبور کرد و کنار یک تکه زمین خالی ایستاد. راننده، صندلی را از ماشین پایین آورد. صندلی به زمین خالی نگاه کرد تا انبار را پیدا کند. شاخههای باریکی در زمین خالی دیده میشد. کمی جلوتر یک تابلو را دید که رویش نوشته شده بود: «پارک جدید محلهای، مواظب نهالهای جوان باشید. صندلی خودش را کمی تکان داد و با دقت به اطرافش نگاه کرد. پارک پر از نهالهای کوچکی بود که تازه کاشته شده بودند. چند صندلی چوبی هم آنطرف پارک گذاشته شده بود. پرندهها هم بین نهالها در حال بازی کردن بودند. ناگهان یک پرنده به سمت صندلی چوبی آمد و گفت: «اجازه هست اینجا بنشینم؟»
صندلی با خوشحالی گفت: «بله، بفرمایید!» پرنده آهسته روی سر صندلی نشست. صندلی به پرنده نگاهی کرد و آهسته گفت: «یک صندلیِ چوبی وسط یک جنگل تازه و پر از پرنده، ای کاش گلدان شمعدانی هم اینجا بود تا جنگل تازهی من را میدید.»
ارسال نظر در مورد این مقاله