گزارش
انشاءالله شما هم یاد میگیری؟
به کوشش: زینب صباغی
من با بهترین دوستم که دریایی از آرامش است زمانی آشنا شدم که مادربزرگ شده بودم. هیچ سوادی نداشتم و خواندن یک خط از آن برایم غیرممکن بود. هر چند وقت یکبار آن را از توی طاقچه برمیداشتم و میبوسیدم. با خودم میگفتم: «خدایا کی میتوانم خط به خط این کتاب عزیز، یعنی قرآن را بخوانم؟»
در 55 سالگی بودم که تصمیم گرفتم به جلسهی قرآن بروم.
اولین روزی که به جلسه رفتم کنار معلم نشستم. من مثل بچههای کلاس اول دلهره داشتم، نمیدانستم قرآن را از کدام طرف باز کنم. آن را برعکس باز کردم و کلمههایی را که میشنیدم تکرار میکردم.
دلهرهی درونم کمکم جای خود را به آرامش داد.
آنوقت نه شمارهی صفحهای بلد بودم و نه کلمهای را میتوانستم بخوانم. فقط به آیهها نگاه میکردم. پس از چند دقیقه معلم متوجه شد قرآن را اشتباه در دست گرفتهام. صورتم از خجالت رنگ گلهای سرخ فرش شده بود. او با خوشرویی قرآن را چرخاند و گفت: «این طرفی قرآن را میگیرند.» سپس قرآن را ورق زد و سورهی نبأ را آورد و گفت: «این سوره را میخوانیم!»
چشمانم به آیهها بود و هر چه میگفت تکرار میکردم. آخر جلسه گفتم: «خانم! خوش به سعادت شما! ای کاش من هم میتوانستم قرآن بخوانم!»
او لبخندی زد و گفت: «انشاءالله شما هم یاد میگیری!»
بلندبلند خندیدم و گفتم: «در این سن و سال!»
درست آغاز پیری من آغاز یادگیری قرآن شد. محبتم نسبت به آن زیاد و زیادتر میشد، بهطوریکه هر کجا جلسهای بود شرکت میکردم.
هر چه روزها میگذشت آثار پیری و ضعف در بدنم بیشتر و بیشتر میشد. ده سالی گذشت و من 65 ساله شدم. زانوهایم به شدت درد میکرد، ولی به خودم اجازه ندادم جلسهها را ترک کنم و در خانه روی تخت دراز بکشم و استراحت کنم. دستم را به دیوار میگرفتم و آهستهآهسته با ذکر یا علی میرفتم. البته چند باری هم نقش بر زمین شدم و بدنم کوفته و کبود شد.
اطرافیان گاهی به من میخندیدند و میگفتند: «سر پیری و معرکهگیری... زهراخانم چه حوصلهای داری... با این پا درد از این کوچه به آن کوچه میروی برای یک ساعت قرآن...»
ولی به توفیق خداوند هیچکدام از این حرفها روی همت من تأثیری نداشت. سورههای کوچک را کمکم یاد گرفتم.
در خانه تکرار و تمرین را بیشتر کردم. گاهی یک کلمه را تا ده- بیست بار از عروس و دخترم میپرسیدم.
گاهی اوقات هم کسی کنارم نبود تا از او بپرسم، قرآن را برمیداشتم و به مغازهی مشعزیز (1) میرفتم و هر مشتریای که میآمد از او یک کلمه میپرسیدم.
من تمام تلاشم را برای یادگیری قرآن کردم و خدا را هزاران بار شکر! تا الآن که هفتادساله هستم تمام سورهها را میتوانم بخوانم.
1. عزیز مسلمانی معروف به مش عزیز، همسر زهراخانم بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله