10.22081/poopak.2021.70201

نویسنده شو

کلیدواژه‌ها

نویسنده شو

سلام من مهرسا هستم

تا قبل از این‌که خواهرم، نورسا به دنیا بیاید همه چیز با الآن فرق داشت. من عاشق رنگ آبی هستم. به همین دلیل تمام وسایلم به رنگ آبی است. دفترم، کتابم، لباسام، رنگ دیوار اتاقم و...

من خیلی خوب از وسایلم نگه‌داری می‌کنم. همیشه اتاق تمیز و مرتبی داشتم.

من هیچ‌وقت دوست نداشتم وسایلم را به کسی بدهم؛ چون می‌ترسیدم وسایلم خراب شود. بعد از این‌که مامان، نورساکوچولو را به دنیا آورد همه چیز تغییر کرد. آبجی‌کوچولو بدون اجازه عروسک‌های آبی قشنگم را بر می‌داشت و به در و دیوار می‌کوبید و خراب‌شان می‌کرد.

چون من قبلاً کلاس شاهنامه‌خوانی رفتم، کلی کتاب از قهرمانان ایران دارم. بیش‌تر کتاب‌های داستانم را همیشه مرتب در کتاب‌خانه می‌گذاشتم. هر وقت حواسم به آبجی‌کوچولو نبود کتاب‌ها را بیرون می‌کشید و پاره می‌کرد.

دیگر دیوار آبیِ اتاق من زیبا نبود؛ چون آبجی ‌کوچکم تمام دیوار را با مدادرنگی و ماژیک خط خطی می‌کرد.

هر روز از دست کارهای آبجی کوچکم گریه می‌کردم؛ چون خیلی بی‌نظم بود. یک روز

که از مدرسه آمدم فهمیدم مامان ماکارونی خوش‌مزه‌ای پخته است. با خوش‌حالی رفتم سر میز تا غذا بخورم. غذایم که تمام شد، صدای جیغ و خوش‌حالی نورسا را از اتاقم شنیدم.

نورسا بی‌اجازه کیف مدرسه‌ام را باز کرده بود و دفتر مشقم را پاره کرده بود. با عصبانیت

دفتر را از او گرفتم و نورسا را از اتاق بیرون کردم.

من بلند بلند گریه می‌کردم. بابا به اتاق آمد و گفت: «مهرساجان! می‌دانم که خواهرت کار بدی کرده است. من برای معلمت توضیح می‌دهم چه اتفاقی برای دفترت افتاده است؛ اما خواهرت نمی‌خواهد تو را ناراحت کند. او هنوز خیلی کوچک است. فرق خوب و بد را نمی‌فهمد. وقتی تو در خانه نیستی کلی منتظر می‌نشیند تا با تو بازی کند؛ اما تو بعد از مدرسه خسته هستی و می‌خوابی. بعد هم که به اسباب‌بازی‌ها دست می‌زند، ناراحت می‌شوی. نورسا، تو را خیلی دوست دارد. فقط باید به او کمک کنی تا یاد بگیرد کارهای بد نکند. تو هم وقتی کوچک بودی مثل خواهرت خراب‌کاری می‌کردی. وقتی ظهر به خانه می‌آمدم یا دیوارها را نقاشی کرده بودی یا لیوانی شکسته بودی. یک روز هم با آب‌رنگ فرش را رنگ زده بودی. اشک‌هایم بند آمد. باورم نمی‌شد من هم مثل نورسا خراب‌کاری کرده باشم. کلی به خاطرات بابا خندیدم. نورسا که صدای خنده‌ی من را شنید، به اتاق دوید و با همان چشم‌های خیس اشکی‌اش خندید و بالا و پایین پرید. از دیدن چشم‌های قرمز و اشکی‌اش ناراحت شدم. خواهرکوچکم را بغل کردم و در دلم قول دادم با او مهربان‌تر باشم و هر روز با او بازی کنم.

CAPTCHA Image