قصههای شاهنامه
جمشید
سیدهلیلا موسویخلخالی
یکی دیگر از داستانهای شاهنامه «جمشید» نام دارد. او بعد از مرگ پدرش بر تخت نشست و تاج طلایی پادشاهی را بر سرش گذاشت.
با پادشاهی جمشید، همهی دنیا به فرمان او درآمد. او پادشاه دیوها(1)، حیوانات، پریها و انسانها شد. جمشید به مردم گفت که نمیگذارد هیچکس به آنها بدی کند و کاری میکند که در دنیا اصلاً جنگ و خونریزی نباشد.
جمشید در ۵۰ سال اول پادشاهیاش برای حمایت از مردم، وسایل جنگی ساخت مثل زره و کلاه خود و شمشیر و...
در ۵۰ سال دوم درست کردن نخ، پارچه و لباس و شستوشو را به مردم یاد داد.
در ۵۰ سال سوم مردم را از نظر شغل و سواد به چهار دسته تقسیم کرد تا هر کدام اندازه و جایگاه خود را بشناسند. دستهی اول روحانیان و بزرگان دین، دستهی دوم سپاهیان و ارتشیان، دستهی سوم کشاورزان و دستهی چهارم هم صنعتگران و پیشهوران بودند.
جمشید در ۵۰ سال بعد به دیوان دستور داد تا با خاک و آب، گِل درست کنند و با آن خانه، حمام و کاخهای بلند بسازند. از دل کوهها سنگهای قیمتی بیرون بیاورند و گیاهان خوشبو و شفابخش برای مردم بیاورند.
سیصد سال گذشت و مردم در خوشی و خوبی زندگی میکردند.
وقتی جمشید همهی این کارها را انجام داد، حس کرد کسی در جهان از او بزرگتر و داناتر نیست و فکر کرد که مردم باید سپاسگزارش باشند. پس دستور داد تختش را با سنگهای درخشان تزئین کنند و دیوان او را مثل خورشید به آسمان ببرند تا او هم مثل خورشید به همهی جهان روشنایی بدهد.
روزی که جمشید به آسمان رفت، مردم شادی کردند و اسم آن روز را نوروز گذاشتند.
جمشید روز به روز مغرورتر شد و فکر میکرد که همهی اینها را فقط خودش انجام داده است. یک روز بزرگان را جمع کرد و به آنها گفت: «این کارهایی که من کردم، نشان میدهد من خدای شما هستم. مرگ و زندگی همه دست من است، پس مردم از این به بعد باید من را بپرستند.»
با این کار خداوند دیگر جمشید را کمک و یاری نکرد و به همین خاطر کمکم مردم و سپاه از او دور شدند.
جمشید که دید تنها شده است، ترسید و توبه کرد و از خدا خواست که او را ببخشد و مثل قبل کمکش کند؛ اما دیگر فایدهای نداشت...
1. در گذشته به موجودات خیالی و افسانهای که بسیار تنومند و زشت بودند، دیو میگفتند.
ارسال نظر در مورد این مقاله