روز ظهور
محبوبه صمصامشریعت
در سینی مادر هست
چای و شکلات و قند
ما دور همیم امشب
با شادی و با لبخند
بابا زده بر دیوار
هم ریسه و هم آویز
یک کیک پر از خامه
تزئین شده روی میز
جشن تو شده، اما
تنگ است همهی دلها
ای کاش ببینم زود
من روز ظهورت را!
آرزوی گل نرگس
زینب صباغی
شب شده بود و آقای گلفروش مغازهاش را بست و به خانه رفت. لامپ کم نوری در مغازه روشن بود و گلها با یکدیگر صحبت میکردند...
رُز سفید گفت: «وای! امروز چهقدر شلوغ بود...»
گل نسترن پاسخ داد: «آخ! از بس در این گلدانهای سفالی منتظر شدم تا یکی من را انتخاب کند، خسته شدم. دلم میخواهد بال درمیآوردم و از این مغازه فرار میکردم.»
گل میخک بلندبلند خندید و گفت: «اوه! اوه! اوه! حالا چرا فرار؟ بالأخره یکی تو را انتخاب خواهد کرد.» در همین لحظه صدای یکی از گلها بلند شد.
گلها اینطرف و آنطرف را نگاه کردند و ساقهی سبز گل نرگس را دیدند که در میان بوتههای سبز خم شده بود. گلها گفتند: «تو چرا قایم شدی؟»
رُز سفید پرسید: «چرا سر حال نیستی؟»
گل نرگس از میان بوتههای سبز بیرون آمد و گفت: «من دوست ندارم هر جایی بروم.»
گل مریم شکوفههای سفیدش را تکان داد و گفت: «این چه حرفی است میزنی؟!» گل نرگس گفت: «من همنام مادر امام زمان حضرت مهدیo هستم و دوست دارم به مسجد جمکران بروم و عطرم فقط و فقط در آن مسجد بپیچد. من عاشق جمکرانم...»
همه خندیدند و گفتند: «با اینکه از همهی ما خیلی کوچکتری ولی فکرهای بزرگی میکنی! مگر میشود یک گل خودش انتخاب کند که کجا برود؟»
رُز سفید گفت: «تو آرزوی زیبایی داری و امیدوارم به آرزویت برسی.»
گلها یکییکی خمیازه کشیدند و پلکهایشان را بستند، ولی گل نرگس از پشت پنجره به ماه نگاه میکرد. او با خودش آهسته حرف میزد و میگفت: «امشب نیمهی شعبان است و ماه زیباتر از همیشه در آسمان میدرخشد. ایکاش من هم در جمکران بودم...»
هنوز پچپچهای آنها تمام نشده بود که صاحب مغازه با دختر کوچکش وارد مغازه شد. آنها لباسهای مرتب و تمیزی پوشیده بودند. لامپها یکییکی روشن شد. خواب از چشمان گلها پرید. گل نرگس کمرش را خم کرد و خودش را بین بوتههای سبز در گلدان سفالی پنهان کرد. دخترکوچولو یکییکی کنار گلها میرفت و نگاهی به آنها میکرد و اسم آنها را بلندبلند میگفت: «میخک، مریم، رُز، نسترن...»
پدرش گفت: «مبینا، دخترم! یکی را انتخاب کن!»
مبینا گره روسری صورتیاش را محکم کرد و گفت: «نه! نه! هیچکدام از اینها را نمیخواهم. امشب تولد امام زمان است! گل نرگس نداری؟ میخواهم آن را به مسجد جمکران ببرم.»
گلها تا حرفهای دخترکوچولو را شنیدند صورتشان را به طرف گلدانی که گل نرگس در آن پنهان شده بود کردند و خیلی آهسته گفتند: «عجب شانسی! چه گل خوشبختی!» گل نرگس از خوشحالی چشمانش درخشید و از بین بوتهها کمرش را راست کرد.
مبینا تا چشمان عسلیرنگش به گل نرگس افتاد لبخندی زد و با دستان کوچکش آن را از درون گلدان برداشت. لحظهای آن را بو کرد و گفت: «بهبه! عجب بوی خوبی دارد! باباجون! گلم را برداشتم، زودتر بریم.»
صاحب مغازه رمان قرمزی دور ساقهی بلندش پیچید. هر دو از مغازه بیرون آمدند و به سمت جمکران به راه افتادند.
مبینا به همراه پدرش به مسجد جمکران رفتند. مسجد پر از لامپهای ریز و درشتی بود که مانند ستاره میدرخشیدند.
آنها از میان جمعیت خود را به محراب رساندند. عطر گل نرگس در مسجد میپیچید. مبینا نگاهی به گل نرگس کرد زیر لب گفت: «امام خوبم مهدیoجان تولدت مبارک...»
ارسال نظر در مورد این مقاله