به یاد استاد محمدحسن راستگو


به یاد استاد محمدحسن راستگو

مرد همیشه خندان

مسلم ناصری

تلویزیون را که روشن می‌کردی، چهره‌ی خندانش را می‌دیدی. بعد صدای پر از شوقش را می‌شنیدی که با شور دست تکان می‌داد، می‌رفت و می‌آمد و قصه‌اش را بازی می‌کرد و تو با دقت به حرف‌ها و حرکاتش نگاه می‌کردی. طنین صدایش را که بالا و پایین می‌رفت دوست‌ داشتی و با چشمانی خیره منتظر بودی تا قصه‌اش را بشنوی. وقتی او می‌رفت تا هفته‌ی دیگر منتظر دنباله‌ی قصه‌اش می‌ماندی تا دوباره چهره‌ی خندانش را ببینی.

عموراستگو ساده و خودمانی بود. به قول خودش نزدیک امام رضا(ع) به دنیا آمده بود. خانه‌ای که امروز داخل یکی از صحن‌های حرم است. او از کودکی عاشق بچه‌ها بود. برای‌شان قصه می‌گفت. با دو دست روی تابلو برای‌شان دایره می‌کشید و داخل دایره را با کلمه‌های رنگارنگ می‌نوشت و چیزی را پنهان می‌کرد تا با اشتیاق انتظار بکشی و بفهمی و ببینی این بار چه رازی با خود آورده است.

عموراستگو وقتی وارد کلاس می‌شد همه مشتاق صدای گرمش بودند. در جشن تکلیف‌ها فرشته‌های سفیدپوش دوست داشتند عموی خندان را ببینند. عموراستگو هر بار که به تلویزیون می‌آمد با خودش رازهای زیادی می‌آورد؛ چون به دنبال راز بود. برای همین یک راز بزرگ در دایره‌ی چشمانش پنهان بود. قصه‌هایش مثل چشمان خندانش رازهای زیادی داشت، ولی عموراستگویِ شیرین زبانِ بچه‌ها دیگر نیست تا صدای گیرا و جذابش را با هم بشنویم. ساکت شوید! من صدایی می‌شنوم. شاید صدای او باشد. آرام‌تر! سروصدا نکنید. صدایی شنیده می‌شود. لطفاً پنجره‌ها را باز کنید! از آن دور دورها، پشت ابرها صدایی می‌آید. یک نفر دارد قصه می‌گوید. یک نفر قصه‌ی راستی را می‌گوید. صدایش را بشنوید. گوش تیز کنید. من چهره‌ی خندانی را میان ابرها می‌بینم. من صدای شادی می‌شنوم. تو چه‌طور؟ صدایش آشنا نیست؟

***

حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو در سال 1332 در مشهد متولد شد. او از کودکی به قصه‌گویی علاقه‌مند بود. در دوران دبیرستان وارد حوزه‌ی علمیه شد. بعد از انقلاب به اجرای برنامه‌های جذاب در تلویزیون پرداخت. او شهر به شهر سفر می‌کرد و برای بچه‌ها قصه‌های مذهبی می‌گفت و آن‌ها را شاد می‌کرد. او در دوم آذر از دنیا رفت و بچه‌ها را تنها گذاشت.

CAPTCHA Image