در باغ قرآن

10.22081/poopak.2020.70465

در باغ قرآن


در باغ قرآن

قانون قشنگ

حمیده رضایی

تابستان بود. مدرسه‌ها تعطیل بود. ناصر، حمید و بقیه‌ی دوستان‌شان از صبح که بلند می‌شدند توی کوچه مشغول گل کوچیک بودند. آرزوی همه‌ی‌شان بود که یک روز بتوانند عضو تیم ملی فوتبال نوجوانان بشوند.

بچه‌ها از همان اول برای خودشان قانون‌هایی گذاشته بودند. مثلاً این‌که صبح خیلی زود و یا بلافاصله بعد از ناهار بازی نکنند تا همسایه‌ها اذیت نشوند. یا مثلاً یک قانون خوب دیگر داشتند که اسم جالبی هم داشت، قانون خدا صدا می‌زنه! همه با هم قرار گذاشته بودند هر جای بازی که باشند، وقتی صدای اذان از گلدسته‌های مسجد محل بلند شد، بازی را تعطیل کنند و همه با هم به مسجد بروند.

روز دوم تعطیلات بود. بچه‌ها وسط بازی بودند که صدای اذان بلند شد. سریع بازی را قطع کردند و دویدند سمت مسجد تا به نماز جماعت برسند.

آن‌ها با سر و صورت خاکی و تن عرقی خودشان را به وضوخانه رساندند. زمان زیادی تا شروع نماز جماعت نمانده بود. زود وضو گرفتند و دویدند توی مسجد.

مسجد پر از جمعیت بود. مردم توی چند صف نشسته بودند. حاج‌آقای پیش‌نماز هم روی جانمازش رو به قبله ایستاده بود و داشت اذان و اقامه می‌خواند. مردم با دیدن آن‌ها شروع به پچ‌پچ کردند. بچه‌ها دویدند سمت جامُهری و هر کدام یک مُهر برداشتند و کنار هم سر صف نشستند.

بالأخره نماز شروع شد و همه مشغول نماز خواندن شدند. بعد از نماز، حاج‌آقا از ثواب شرکت در نماز جماعت گفت و این‌که هر چه تعداد نمازگزاران بیش‌تر باشد ثواب آن هم بیش‌تر می‌شود و...

بچه‌ها با خوش‌حالی و غرور از تصمیم خوبی که گرفته بودند، به هم نگاه می‌کردند. حاج‌آقا ادامه داد:

- اما... اما این را هم حتماً می‌دانید که مسجد خانه‌ی خداست. ما وقتی به خانه‌ی خاله، دایی، عمو، عمه یا هر عزیز دیگری می‌رویم، با چه سر و وضعی می‌رویم؟ آیا خودمان را کاملاً تمیز و پاکیزه نمی‌کنیم و لباس مرتب نمی‌پوشیم؟! پس چه خوب است در خانه‌ی خدا هم همین‌گونه باشیم.

بچه‌ها نگاهی به خودشان و دوستان بغل دستی‌شان کردند و سرهای‌شان را پایین انداختند. انگار تازه متوجه‌ سر و وضع خودشان شده بودند.

همین که نماز دوم تمام شد، ردیف بچه‌ها به سرعت برق و باد خالی شد و همه تا سر کوچه دویدند و نفس نفس‌زنان همان‌جا کنار دیوار ولو شدند.

همه به هم نگاه کردند و تازه داشتند زیر نور چراغ برق کوچه سر و کله‌ی خاکی و دست و پاهای کثیف خودشان را می‌دیدند.

ناصر گفت: «چه‌قدر بد شد! چرا حواس‌مان نبود؟»

حمید دستی توی موهای ژولیده و خاکی‌اش کشید و گفت: «فکر کنم منظور حاج‌آقا ما بودیم ها!»

وحید همین‌طور که با دست خاک لباسش را می‌تکاند، گفت: «پس فکر کردی با کی بود عقل کل؟ اصلاً از ما کثیف‌تر آن‌جا بود؟»

حسین گفت: «باید یک قانون دیگر اضافه کنیم.»

همه به هم نگاه کردند و لبخند زدند.

فردا ظهر همین که نمازگزاران وارد مسجد شدند، متوجه‌ یک ردیف پسربچه‌ی تر و تمیز که در صف اول نشسته بودند، شدند. بچه‌ها طبق قانون جدیدشان، قبل از اذان بازی‌شان را تعطیل کرده و سر و وضع خودشان را حسابی مرتب کرده بودند.

حاج‌آقای پیش‌نماز، همین که خواست به سمت سجاده‌اش برود، چشمش به آن‌ها خورد. سریع راهش را به سمت آن‌ها کج کرد. حاج‌آقا بالای سرشان ایستاد و گفت: «دست‌ها جلو!»

نمازگزاران شروع به پچ‌پچ کردند. حاج‌آقا جلوتر رفت و دوباره گفت: «مگه نگفتم دست‌ها جلو!»

بچه‌ها زیر چشمی به هم نگاه کردند و دست‌های‌شان را جلو آوردند.

حاج آقا دست توی جیب قبایش برد. یک شیشه‌ی کوچک از جیبش درآورد. درش را باز کرد. خم شد و یکی یکی روی دست بچه‌ها کشید.

صدای خنده و صلوات و عطر گل‌محمدی مسجد را پر کرد.

در آیه‌ی 31 سوره‌ی اعراف می‌خوانیم: «زیبا و پاکیزه به مسجد بروید.»

CAPTCHA Image