نامههای من و مادربزرگم12
مادربزرگِ ثروتمند
مجید ملامحمدی
شیطان شنیده بود که امام زمانo فرموده است: «هیچچیز مانند نماز، بینیِ شیطان را به خاک نمیمالد. پس نماز بخوان و بینیِ شیطان را به خاک بمال.(1)»
او به بقیهی شیطانکها گفت: «نگاه کنید. من به میان مسلمانان میروم تا نشان بدهم که هیچ مرد با ایمانی نمیتواند بینی من را به زمین بمالد! هاهاها...»
شیطان خودش را به شکل انسانها درآورد. از آسمان به زمین آمد. جلوی درِ خانهای ایستاد و گفت: «صاحب این خانه از همهی مردم این شهر داناتر و با ایمانتر است؛ اما من او را گول میزنم و نمیگذارم برای نماز به مسجد برود.»
وقت نماز مغرب صدای اذان بلند شد. مرد با ایمان از خانه بیرون آمد. شیطان جلو دوید و گفت: «آقا امروز به مسجد نروید؛ چون مردم این شهر آدمهای بدی هستند و پشت سرِ شما غیبت میکنند!»
او جواب داد: «نه اینطور نیست من باید دستور خدا را انجام بدهم.»
شیطان خودش را به شکل یک پیرمرد فقیر درآورد، جلو رفت و به او گفت: «ای مرد، به جای نماز خواندن به خانهی ما بیا و به ما کمک کن که بیچارهایم!»
مرد با ایمان به او نگاهی انداخت و گفت: «بگذار اول نمازم را بخوانم. بعد میآیم.»
شیطان لرزید و کنار رفت. شیطان به قیافههای مختلف درآمد و هر کار کرد نتوانست جلوی او را بگیرد. سرانجام مرد با ایمان در مسجد به نماز ایستاد. مردها و زنهای زیادی پشتسرش به نماز ایستادند. صدای زیبای نماز او به سمت آسمان رفت. فرشتهها آن مسجد را گلباران کردند. ناگهان صدای نالهی شیطان در حیاط مسجد بلند شد. بینی او به زمین مالیده شده بود، چشمهایش پر از آتش خشم بود و دستها و پاهایش میلرزید. او باز هم از یک مرد با ایمان دیگر شکست خورده بود.
مادربزرگ عزیز و خوبم! من این داستان را دیروز بر اساس آن حدیث زیبای امام زمانo نوشتم. حالا هم دوست دارم نمازم را همیشه اول وقت بخوانم، تا امام زمانo دوستم داشته باشند.
خیلی دوستتان دارم، سارا
سارایِ من! نوشتهات چهقدر قشنگ بود! بیخود نیست که مامانت همیشه میگوید از هر انگشت دخترم سارا یک هنر میریزد. صد ماشاالله، هزار ماشاالله. انشاالله که همیشه نماز اول وقت برایت مهم باشد. برای من هم مهم است. یعنی اولش مهم نبود. البته در همان سالهای اول تکلیف؛ اما وقتی عروس شدم و به خانهی شوهرم رفتم؛ بابابزرگ خدا بیامرزت که مرد باخدایی بود، من را به این کار علاقهمند کرد. شاید فکر کنی بابابزرگ با خواهش و التماس یا اجبار این کار را خواست. نه اینطور نبود. بابابزرگ یک صابونساز بود؛ یعنی دستگاه کوچکی داشت که صابونهای قدیمی را میساخت. بعد آنها را خشک میکرد و با قیمت کمی به مردم میفروخت. او مثل من بلد بود کتابهای قدیمی را بخواند. شعرهای زیادی را هم از حفظ بود. چند نفر از علمای شهر با او دوست بودند. آنها وقت بیکاری به دکانش میرفتند، کنارش مینشستند و با هم شعر میخواندند یا حکایت تعریف میکردند.
بابابزرگ یک بار با عجله از دکان به خانه آمد. پرسیدم: «چرا اینقدر زود به خانه آمدی؟»
او جانماز کوچکی به من داد و گفت: «این را آقاسیدعبدالله داد.» و به من گفت: «چند سالی روی این نماز شب خواندهام. حالا هم تقدیم به همسر شما تا نمازهای اول وقتش را روی آن بخواند.»
از شوهرم پرسیدم: «مگر تو در این بارهی نماز اول وقت من به او چیزی گفتهای؟»
جواب داد: «نه به خدا!»
تعجب کردم. آقاسیدعبدالله روحانیِ پیر و پاکی بود. او حتی من را ندیده بود؛ اما انگار از دل من خبر داشت، که من نمازهایم را اولِ وقت نمیخوانم!
وقتی جانماز را باز کردم، خانه از بوی عطر تازهای پر شد. من آن روز با اشتیاق نمازم را اولِ وقت خواندم. در وقتهای دیگر هم با شوق جانمازم را باز میکردم و نماز میخواندم. آن بوی عطر هم هیچ وقت از بین نمیرفت. آقاسیدعبدالله یک روز به بابابزرگ گفته بود: «به همسرت بگو نماز اولِ وقت آدم را ثروتمند میکند!»
بابابزرگ با تعجب پرسیده بود: «یعنی همسرم پولدار میشود؟»
آقاسیدعبدالله با خنده جواب داده بود: «نماز اولِ وقت شیطان را از آدم دور میکند، دل را نورانی و آرام میسازد، کینه و دروغ و دشمنی را از بین میبرد، برکت و محبت زندگی را زیاد میکند و آدم را به بهشت برد. خُب چه ثروتی بالاتر از این؟»
سارای عزیزم! از آن پس من با سفارش آن مرد خدا، همیشه احساس میکنم، خیلی ثروتمند هستم.
مادربزرگت، فخرالتاج
1. از کتاب بِحارالانوار ج 53، ص 182.
ارسال نظر در مورد این مقاله