در باغ مهربانی
لطفاً ببخشید!
فرزانه فراهانی
چند روز به اعیاد ماه شعبان مانده بود. یاسین برای کمک به مغازهی پدرش رفته بود. پدر وسایل تزئینی را به یاسین داد و گفت: «تا من یک حدیث زیبا از امام حسین(ع) انتخاب میکنم که بنویسم؛ شما هم مغازه را تزئین کن.»
یاسین آنقدرخوشحال شد که همان موقع دست به کار شد. کاغذهای رنگی را با دقت به دیوارهای مغازه چسباند. نوبت به بادکنکها رسید.
قرمز، سبز، سفید و...
درینگ درینگ درینگ زنگولهی بالای در به صدا درآمد.
طاها، دوست یاسین، وارد مغازه شد و گفت: «به به! اینجا چهقدر قشنگ شده! چرا نگفتی زودتر بیام کمک؟»
یاسین لبخند زد و گفت: «بسمالله! هنوزم دیر نشده!»
و چندتا از بادکنکها را به او داد. طاها شروع کرد به باد کردن بادکنک اول. یک کم باد و یک کم بیشتر تا اینکه باااامب. بادکنک ترکید.
یاسین گفت: «چرا اینقدر بادش کردی که بترکد؟»
طاها گفت: «آخ آخ ببخشید! بعدی را کمتر باد میکنم.»
اما بعدی هم باااامب. ترکید.
یاسین اخم کرد و با صدای بلند گفت: «بده به خودم، لازم نیست کمک کنی!»
طاها سرش را پایین انداخت و باز هم گفت: «ببخشید من نمیخواستم که...»
اما یاسین حرفش را قطع کرد و گفت: «ببخشید که کاری را درست نمیکند.»
طاها بدون هیچ حرفی از مغازه بیرون رفت.
مغازه بعد از صدای درینگ درینگ زنگولهی در ساکت شد.
یاسین بادکنکها را به دیوار زد و از پدرش پرسید: «حدیث را انتخاب کردید؟»
پدر لبخند زد و جواب داد: «بله. به نظرم این حدیث عالی است.»
و شروع کرد به نوشتن.
یاسین حدیث را بین بادکنکها چسباند و از روی آن خواند.
«با گذشتترین مردم آن کسی است که با اینکه در جایگاه قدرت است، عفو و بخشش داشته باشد.»
همان موقع یاد طاها افتاد که چند بار گفت ببخشید؛ اما او نبخشیده بود.
یک بار دیگر از روی حدیث خواند و بعد به پدرش گفت: «فکر کنم یک ببخشید به طاها بدهکارم.»
پدر لبخند زد و گفت: «فکر نکنم زیاد از مغازه دور شده باشد!»
(بحارالانوار، ج78، ص121)
ارسال نظر در مورد این مقاله