کبوتر نامهرسان
به کوشش: سعیده اصلاحی
پیش خدا
صدای اذان پیچید
انگار خدا صدایمان زد
فرشتهها را دیدم
که آمدند پیش ما
تا دعاهای ما را
با خود ببرند بالا
دستانم را بردم پیش خدا
تا کنم برای همه دعا
ستارههای زیبا
اومد اومد ستاره
کنار ماه شبتاب
تابید به هر پنجره
شبیه نور مهتاب
وقتی ستاره باشه
قشنگ میشه آسمون
زیبا میشه شبهامون
میتابن از اون بالا
یه دونه نه هزارتا
ستارههای زیبا
آمیتیس آرمیون- هفتساله تهران
قول من به ستارهها
یکی بود، یکی نبود. یک دخترکوچولو که عاشق ستارهها بود دلش میخواست به کهکشانها سفر کند. او هر شب به آسمان نگاه میکرد و ستارهها از دور به او چشمک میزدند. شبی از شبها دخترکوچولو دید که ستارهها دارند یکی یکی خاموش میشوند. او
یک سفینهی مقوایی ساخت و به ماه سفر کرد. او از ماه پرسید: «ای ماه زیبا و درخشان آیا میدانی چرا ستارهها دارند خاموش میشوند؟»
ماه جواب داد: «نه کوچولوی ناز، من نمیدونم، بهتره از خودشان بپرسی.»
دخترکوچولو از ستارهها پرسید و آنها با ناراحتی جواب دادند: «چون روی زمین دیگر کسی به ما نیاز ندارد و وقتی شب از راه میرسد، همه چراغهای رنگی روشن میکنند و آنها را تا صبح روشن میگذارند.»
دخترکوچولو ناگهان یادش آمد قبل از سفر به ماه، چراغهای اضافهی خانه را خاموش نکرده است. او به ستارهها قول داد که وقتی به زمین برگردد هیچ وقت چراغی را بیهوده روشن نمیگذارد تا بتواند باز هم درخشش ستارهها را تماشا کند.
سما عطاردی- هشتساله- تهران
زنده باد پرستار
او افسانه نبود
با رنج بیگانه نبود
عطر دستان مهربانش
آرام جان بیماران
دعای دل پاکش
امید تمام مردمان
او ستارهای روشن
پروانهای سبکبار
و روشنی دل هر بیمار
زنده باد پرستار
حنانه نجفیزاده- دوازدهساله- استان فارس- منطقه اشکنان
یاری
با پرستاران پرستاری کنیم
در مسیر عشق همکاری کنیم
چون پرستاران نگهداری کنیم
یک شبی بیمار را یاری کنیم
اندکی همچون پرستاران شویم
همچو مادر عشق را جاری کنیم
دستها را با دعا بالا بریم
در کویر تشنه گلکاری کنیم
عسل علیزاده- هشتساله- تهران
سلام بر شما
سلام به دکتر خوب
پرستارای محبوب
چون همهتون این روزها
میجنگید با کرونا
از همهتون ممنونیم
توی خونه میمونیم
دکترای نازنین
فرشتههای زمین
دیدیم از شما بسیار
فداکاری و ایثار
با همه مهربونید
همیشه خوشزبونید
الهامسادات حسینی- یازدهساله- قم
خواب گل
زمین داشت گرم میشد. باغچه خمیازهای کشید و شاخههای خشک و بوتههای یخزدهاش را تکان داد.
خورشید دست گرم و مهربانش را روی صورت زمین کشید و گفت: «بیدار شو خاک مهربان.»
بعد رفت سراغ گلدانهایی که بیبیجان کنار دیوار چیده بود. آنها را هم یکی یکی نوازش کرد تا از خواب زمستانی بیدار شوند. ریشهها داشتند جان میگرفتند و دانههایی که زیر برف و یخ پنهان شده بودند تصمیم گرفته بودند خاکها را کنار بزنند و به خورشید گرم و درخشان سلام بگویند.
پرستوها در راه بودند و زمین داشت خواب گل میدید.
سامان نیازی- دهساله- شهریار
سال تازه سلام
تقویم را برمیدارم
روزهای نیامده را ورق میزنم
اتفاقهایی که هنوز رخ ندادهاند را در ذهنم مجسم میکنم دنیا آرام است.
تختهای بیمارستانها خالیاند و در دست مردم به جای کیسههای دارو، گلدان و گل و شیرینی است.
خدایا این رؤیای تمام مردم دنیاست. لطفاً رؤیای ما را به واقعیت تبدیل بفرما.
محمدرضا بیدآبادی- نُهساله- کرج
ارسال نظر در مورد این مقاله