ننهبُزی در چاه
حسین مجاهد
گلهی بزهای کوهی داخل دشت سبز راه افتاد. گرد و خاک بلند شد. ننهبزی سرفههایش بیشتر شد. راهش را کج کرد و از گله جدا شد.
چشمهای ننهبزی سوخت. چندتا عطسه پشت سر هم کرد و چشمهایش را بست. ننهبزی چاه را ندید و داخل چاه خشک شده افتاد.
وقتی بزهای کوهی ایستادند، بزغاله گفت: «ننهبزی کجاست؟» و بالا پرید تا از بین علفهای بلند، ننهبزی را پیدا کند.
بزهای کوهی به سمت دشت برگشتند. صدای ننهبزی را از داخل چاه شنیدند.
بزغاله بالای چاه ایستاد و با گریه گفت: «من هم میخواهم بیایم پیش شما.»
ننهبزی گفت: «نه. شما بروید تا گرگها نیامدند.»
بز خاکستری گفت: «اگر جوانتر بودی، میتوانستی از چاه بیرون بیایی.»
بزهای دیگر سرشان را تکان دادند.
بزغاله گفت: «یعنی نمیشود هیچ کاری کرد؟»
بز خاکستری سرش را پایین انداخت و گفت: «هیچ امیدی نیست. خودم صدای زوزهی گرگها را شنیدم.»
رئیس گله جلو آمد و گفت: «ننهبزی من الآن باید گله را به یک جای امن ببرم. امشب برای کمک میآیم.»
ننهبزی گفت: «هم جوانم، هم فکرم کار میکند. شما فقط باید یک کمک به من بکنید.»
بزها سرشان را به سمت چاه خم کردند و گفتند: «هر کمکی بخواهی، قبول است.» و سمهایشان را به زمین کوبیدند.
ننهبزی گفت: «پشتتان را به چاه کنید و یکی یکی با سُمهایتان داخل چاه خاک بریزید.»
بزغاله گریه کرد و گفت: «من نمیگذارم کسی روی شما خاک بریزد.»
ننهبزی گفت: «هر کاری گفتم بکنید. پشت سرتان را هم نگاه نکنید.»
رئیس گله، بزغاله را با شاخهایش روی پشتش انداخت و بُرد.
بزها در حالی که اشک میریختند، هر کدام مقداری خاک داخل چاه ریختند و به سمت کوه حرکت کردند.
هنوز به دامنهی کوه نرسیده بودند که صدای ننهبزی را شنیدند. بزغاله به سمت دشت دوید.
ننهبزی که دهانش پر از علفهای تازه بود، گفت: «آخرش توانستم بپرم.»
بزغاله خندید و گفت: «چهطوری توانستید بیرون بیایید؟»
همهی بزها دور ننهبزی جمع شدند.
بزها چند تا گل آوردند و روی سرِ ننهبزی گذاشتند.
ننهبزی گفت: «هر بار که روی من خاک میریختید، من خودم را تکان میدادم تا خاکها زیر پایم جمع شود و بالاتر بیایم و از چاه بیرون بپرم.»
گلهی بزهای کوهی به سمت کوه راه افتاد.
ارسال نظر در مورد این مقاله