نامههای من و مادربزرگم 10
آتیش آتیش!
مجید ملامحمدی
همه داد میزدند: «آتیش آتیش!» من وحشتزده بودم و مثل بقیهی دخترها گریه میکردم. ما هفت– هشتنفر بودیم و به گمانم دوتایمان توی اتاق مکتبخانه گیر افتاده بودند. خود ملارقیهی پیر هم توی مکتبخانه بود. مردها و زنهای محله با ظرفهای بزرگ آب، میخواستند آتش را خاموش کنند. میدانید ماجرا از کجا شروع شد؟ ما دخترها اول صبح بود که مثل هر روزِ ماه رمضان برای قرآنخوانی، به مکتبخانهی ملارقیه رفتیم. زمستان سردی بود. ملارقیه و ما همگی زیر کرسی زغالی جمع بودیم. ملارقیه داشت با آهنگ خاصی قرآن میخواند و ما تکرار میکردیم؛ اما آنروز خیلی آرام بود و فقط لبخند میزد.
ناگهان ملارقیه گفت: «دخترانم، من دیگر پیر شدهام و شاید روزهای بعد نباشم؛ اما شما هیچوقت ارتباطتان را با قرآن قطع نکنید. ارتباط با قرآن، یعنی ارتباط با خدا. هر چه را بخواهید، از زندگی، از اخلاق، از علم، از خداشناسی و قصه و حکایت... همه در قرآن هست. به معنای قرآن هم توجه کنید...»
ناگهان یکی از بچهها داد زد: «آتیش!» همه از جا پریدیم. خیلی زود لحاف کرسی طرف ملارقیه آتش گرفت و دود آن، اتاق را پر کرد. آن وقتها زیر کرسی منقل میگذاشتند. توی منقل هم زغال روشن میکردند تا گرما بدهد. آن روز مردم محل آن دوتا دخترک که قسمتهایی از بدنشان سوخته بود را نجات دادند؛ اما وقتی ملارقیه را بیرون آوردند، همهی بدنش سوخته بود. به خاطر مرگ او همهی محل چند روز عزادار شد. حالا من و بقیهی قدیمیها همیشه به یاد او هستیم و برایش قرآن میخوانیم. او معلم قرآن و اخلاق ما بود.
مادربزرگت، فخرالسادات
آخِی... چه حکایت تلخی! البته من چند بار از زبان خودتان، حکایتهایی دربارهی ملارقیه شنیده بودم؛ اما این حکایت آخری را نمیدانستم. خوشبهحالتان که هر روز قرآن میخوانید و به معنای آن هم توجه دارید. راستش را بخواهید من بعضی روزها از خواندن این کتاب آسمانی غافل میشوم؛ چون آنقدر برای خودم کار درست کردهام که یادم میرود و یا حالش را ندارم؛ اما مدتی است که تصمیم گرفتهام این کار را جدی بگیرم. چون از آن روزی که ما را برای زیارت شهدا به بهشت زهرای تهران بردند، من در قطعهی 26 با قبر یک شهید جوان روبهرو شدم که بوی عطر آن در هوا پخش بود. اسم آن شهید سیداحمد پلارک بود. مردم به او شهید عطری میگفتند. یک قبر کوچک داشت که سنگ آن نمدار بود. دست به سنگ آن کشیدم. بوی خوبی میداد. میگفتند: «این سنگ قبر همیشه چه شبها چه روزها مرطوب است. نه کسی روی آن عطر یا گلاب میریزد نه آب میپاشد، تا بویش بلند شود. خود به خود نمدار است و بوی خوش دارد.» به گریه افتادم. آن سنگ را بوسیدم و بوییدم. بعد توی دلم با آن شهید حرف زدم. نگاهش معصوم و آرام بود. یکی از خانمها میگفت: «میدانید چرا قبر این شهید همیشه خوشبو است؟ چون جوانِ با خدایی بوده؛ به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشته و قرآن زیاد میخوانده است.»
مادربزرگ مهربانم، چند روز پیش توی تابلوی مسجد محلمان این جملهی قشنگ را دیدم که از قول پیامبر عزیزمان بود: «اگر میخواهید با خدا حرف بزنید پس قرآن بخوانید.»(1)
قربانتان بروم هزاربار، سارا
1. از کتاب کنزالعمال، حدیث 2257.
ارسال نظر در مورد این مقاله