گنجشک و هواپیما

10.22081/poopak.2019.70575

گنجشک و هواپیما


داستان‌ترجمه

گنجشک و هواپیما

نویسنده: لیلی صایاسالم (نویسنده‌ی اهل سوریه)

مترجم: محبوبه افشاری

صبح شده بود. برگ‌های درختان تکان تکان می‌خوردند. گنجشک‌کوچولو از خواب بیدار شد. بال‌هایش را به هم زد و با شادی پرواز کرد، بعد آمد و روی زمین نشست. کمی لابه‌لای سبزه‌ها راه رفت. یک‌دفعه صدای عجیبی شنید. درخت‌ها تکان خوردند. گنجشک‌ها ساکت شدند، جیرجیرک‌ها آوازشان را قطع کردند و حشره‌ها با ترس در شکاف زمین قایم شدند. گنجشک‌کوچولو سرش را بالا کرد. آسمان، آبی و صاف بود. یک پرنده‌ی بزرگ را دید که با سرعت و بدون این‌که بال‌هایش را به هم بزند، پرواز می‌کرد. با تعجب از خودش پرسید: «این چه پرنده‌ی عجیبی است دیگر!» از درخت توتِ خانه‌ی دوستش غسان هم بزرگ‌تر بود.

اما چرا آن‌قدر عصبانی است. چه‌طور می‌تواند بدون این‌که بال‌هایش را به هم بزند، پرواز کند؟

تصمیم گرفت پیش دوستش غسان برود و این‌ها را از او بپرسد. وقتی به خانه‌ی غسان رسید، دید مادربزرگ در باغ است و دارد علف‌های خشک را جمع می‌کند. با خوش‌حالی گفت: «سلام مادربزرگ.»

ـ سلام گنجشک‌کوچولو!

- مادربزرگ، آیا آن پرنده‌ی بزرگِ پر سروصدا را دیدی؟ همان پرنده که زیر آفتاب برق می‌زد و بدون این‌که بال‌هایش را هم به هم بزند، پرواز می‌کرد؟

ـ گوش کن گنجشک‌کوچولو؛ اسم آن وسیله هواپیماست و مثل شما یک پرنده نیست.

گنجشک‌کوچولو با تعجب پرسید: «هواپیما دیگر چیست؟»

مادربزرگ با خنده گفت:

ـ هواپیما از فلز ساخته می‌شود. آدم‌های زیادی داخل آن سوار می‌شوند و از شهری به شهر دیگری می‌روند. گاهی وقت‌ها هم بمب‌های زیادی را در خودش جا می‌دهد و روی خانه‌های مردم می‌ریزد که باعث خرابی آن‌ها می‌شود.

گنجشک با خودش گفت: «به نظرم آن پرنده از من قوی‌تر است؛ چون من فقط می‌توانم یک تکه چوب کوچک را با منقارم جابه‌جا کنم.» بعد از مادربزرگ پرسید: «آیا هواپیما تندتر از ما پرواز می‌کند؟» مادربزرگ خندید و گفت: «بله، خیلی تندتر از شما پرواز می‌کند.» گنجشک‌کوچولو دوباره پرسید:

ـ مادربزرگ آیا بچه‌ها هواپیما را دوست دارند؟

مادربزرگ جواب داد:

ـ بچه‌ها وقتی صدای هواپیما را بشنوند، از خانه بیرون می‌آیند، برایش دست تکان می‌دهند و بلند بلند می‌خندند.

گنجشک‌کوچولو با خودش فکر کرد؛ شاید بچه‌ها دیگر، پرنده‌ها را دوست نداشته باشند و هر روز منتظر دیدن هواپیما باشند.

هواپیما دوباره با سروصدای زیادی برگشت و از بالای سر آن‌ها رد شد. دیوارهای خانه تکان خوردند. غسان با وحشت به گریه افتاد. گنجشک با نوکش به شیشه‌ی اتاق غسان زد. غسان به طرف او نگاه کرد و خندید. دندان‌های کوچکش می‌درخشیدند. گنجشک با خوش‌حالی بال‌هایش را به هم زد و گفت: «هواپیما اصلاً از ما بهتر نیست. او بچه‌ها را می‌ترساند؛ اما من آن‌ها را می‌خندانم!»

CAPTCHA Image