قصههای قدیمی
اسبی که گرسنه بود
رامین جهانپور
در روزگاران قدیم پیرمرد پارچهفروشی بود که همیشه پارچههایش را روی دوشش میگذاشت و برای فروختن آنها به روستاهای اطراف میرفت. یک روز وقتی داشت از بیابانی میگذشت، مرد اسبسواری را دید که با اسبش از پشت سر به او رسید. وقتی سلاموعلیک کردند پیرمرد پارچهفروش به مرد اسبسوار گفت: «ای سوار، پاهایم خسته شده و دیگر نمیتوانم راه بروم، اگر زحمتی نیست پارچههای من را روی اسبت ببند و تا روستای بعدی ببر و به اولین مغازهداری که رسیدی تحویل بده تا من به آنجا برسم. اهالی آن محل سالهاست مرا میشناسند.»
مرد اسبسوار خندهای سر داد و گفت: «نمیتوانم این کار را بکنم؛ چون اسبم از دیشب تا حالا جو نخورده وخیلی خسته است و مثل خودت توان راه رفتن ندارد.»
در همان موقع خرگوشی سر راه هر دوی آنها سبز شد. مرد اسبسوار با دیدن خرگوش محکم اسبش را هِی کرد و اسب به سرعت به طرف خرگوش دوید. خرگوش که احساس خطر کرده بود، شروع به دویدن کرد و با هوشیاری پشت علفهای اطراف جاده پنهان شد و از چشم دور ماند. مرد اسبسوار که از پیرمرد خیلی دور شده بود وقتی از شکار خرگوش ناامید شد با خودش فکر کرد: «خوب است حرف پیرمرد را گوش کنم و پارچههایش را با خودم ببرم. با فروختن این پارچهها پول خوبی به جیب میزنم. دست پیرمرد هم هیچوقت به من نمیرسد.» با این فکر از همان راهی که رفته بود، برگشت و به کنار پیرمرد آمد و گفت: «راستش را بخواهی وقتی داشتم میرفتم دلم برایت سوخت و با خودم فکر کردم من که تا روستای بعدی میروم. چرا نباید پارچههای تو را ببرم.» پیرمردِ خسته با شنیدن این حرف لبخندی زد وگفت: «راستش وقتی با اسبت دنبال خرگوش میدویدی تصمیم من هم عوض شد. من دوست ندارم پارچههایم را به روی اسب گرسنهای بگذارم که چهار نعل و با سرعت دنبال خرگوش میدود...»
رفیق نیمهراه
در زمانهای قدیم پیرمردی با مرد جوانی همسفر شدند. آنها در طول راه با هم خیلی صمیمی و مهربان شده بودند و آب و غذایشان را با هم میخوردند. در راه ناگهانچشم پسر جوان به کیسهای خورد که روی زمین افتاده بود. مرد جوان خم شد و با عجله کیسه را برداشت. وقتی آن را باز کرد فهمید که داخلش پر از سکهی طلا است. پیرمرد با دیدن کیسهی طلا گفت: «ای جوان، من و تو با هم دوست هستیم. حالا که این کیسه را پیدا کردیم بهتر است سکههایش را به دو قسمت مساوی تقسیم کنیم.» مرد جوان با شنیدن این حرف اخم کرد و با عصبانیت گفت: «ای پیرمرد، من هیچ دوستیای با تو ندارم و اصلاً تو را نمیشناسم. این من بودم که با چشمهای تیزبین خودم کیسهی طلا را روی زمین دیدم و حالا هم این کیسه مال خودم است.»
پسر جوان با گفتن این حرف قدمهایش را تند کرد و با عجله از پیرمرد پیشی گرفت و از او دور شد. پیرمرد که از حرف همسفر جوانش خیلی ناراحت شده بود، چیزی نگفت و پشت سرش راه افتاد. کمی که جلوتر رفتند ناگهان سرباز حاکم را دیدند که شمشیر به دست و سوار بر اسب از پشت سر خودش را به آنها رساند و وقتی کیسه پول را در دست مرد جوان دید شمشیرش را بالا برد و فریاد زد: «تو خجالت نمیکشی دزدی میکنی؟ بالأخره پیدایت کردم.»
مرد جوان گفت: «من دزد نیستم، من فقط یک مسافرم.» سرباز حاکم گفت: «چند لحظه پیش یک دزد راهزن که نقاب زده بود به کاروانی حمله کرده و کیسهی طلای آنها را دزدیده و فرار کرده است. من هم پشت سرش راه افتادم تا تو را دیدم. الآن تو را تحویل حاکم شهر میدهم تا به جرم دزدی محاکمهات کنند.»
مرد جوان کیسهی پولش را به او داد و گفت: «حتماً این کیسه از دست دزد به زمین افتاده. من فقط کیسه را از زمین پیدا کردم.» جوان طمعکار وقتی خودش را گرفتار دید رو به سرباز اسبسوار کرد و گفت: «اما من تنها نبودم، این پیرمرد هم با من همسفر بوده است.» آنها به طرف پیرمرد آمدند. پیرمرد وقتی ماجرا را فهمید رو به سرباز کرد و گفت: «این مرد جوان درست میگوید. من همسفر او بودم و آن کیسه هم روی زمین افتاده بود.» اما سرباز حرف او را قبول نکرد و جوان را با خود به نزد حاکم برد.
ارسال نظر در مورد این مقاله