سبد سبد گل
جامدادی پلنگی
کلر ژوبرت
خالهام معلّم است و به بچّههای کار درس میدهد. امروز به خانهیمان آمد و گفت: «داریم برای بچّهها وسیله جمع میکنیم. اگر لباسی، کفشی، چیزی داری که بدهی، برایشان میبرم.»
از توی وسایلم، یک جفت کفش کتانیِ رنگورو رفته و یک پیراهن کهنه پیدا کردم و توی کیسه گذاشتم. کاپشن پیارسالم را هم گذاشتم و کیسه قلمبه شد. آن را گره زدم و به خاله دادم. خاله بدون اینکه بازش کند کلّی از من تشکّر کرد و گفت: «میخواهم اینها را بدهم به دختری که کمی از تو کوچکتر است. اسمش ساجده است. حتماً خیلی خوشحال میشود.»
کمی مِن و مِن کردم و گفتم: «آخه اینها یکذرّه کهنهاند.»
خاله گفت: «عیبی ندارد. باز هم خوشحال میشود؛ چون این بچّهها خیلی چیزها را ندارند.»
فکر کردم اگر جای ساجده بودم، از گرفتن این چیزهای کهنه چه حسی پیدا میکردم. آنوقت یاد جامدادی عروسکی خوشگلم افتادم، همان که شکل پلنگ است و برای اینکه خراب نشود از جامدادی قدیمیام استفاده میکنم. یادم هست روزی که آن را هدیه گرفتم چهقدر خوشحال شدم. فکر کنم ساجده هم از هدیه گرفتنش خیلی خوشحال بشود؛ حتّی خوشحالتر از من...
«لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ؛ هیچوقت به نیکوکارى نمیرسید، مگر اینکه از آنچه دوست دارید ببخشید، و هر چه میبخشید، خدا آن را میداند.» (آل عمران، آیهی 92)
ارسال نظر در مورد این مقاله