زیر چتر مهربانی
من آفتاب شدم
اکرم الفخانی
من تاریک بودم. مثل زیرزمین خانهیمان که چراغش سوخته بود. همیشه با ترس به زیرزمین میرفتم. گاهی کله پا میشدم. خیلی طول میکشید تا چیزی را پیدا کنم.
من همه جا شبیه زیرزمین خانهیمان بودم. در کمک کردن خسیس بودم. هیچ کمکی نمیکردم. همیشه توی دلم یک کلمه شور میزد و آن کلمه این بود: «چهقدر به دردنخورم.»
کلافه که شدم. مثل پارچههای کهنه و پوسیده که شدم و آخرش خسته که شدم؛ و آن کلمه که خیلی در دلم شور زد، بلند شدم از تاریکیِ خودم بیرون آمدم. به آسمان نگاه کردم. خورشید روی صورتم خودش را پاشید و من لبخند زدم. باید نور میشدم. آفتاب میشدم.
آفتابی که لباس روی بند را خشک میکرد. آفتابی که گیاهان را قدبلند میکرد. آفتابی که بدن استخوانی و خشک مادربزرگم را گرم میکرد و به آن جان میبخشید. آفتابی که بلد بود بعد از باران رنگینکمان بسازد. آفتاب همه جا بود و همه جا زندگی میآورد. من باید آفتاب میشدم. همه جا آفتاب میانداختم.
رفتم آشپزخانه و کف کثیف و لکه لکهاش را پاک کردم؛ چون کمر مامان درد میکرد. رفتم کنار آبجیسمیه و با او بازی کردم؛ چون سمیه همیشه از تنهایی کلافه میشد. رفتم مدرسه و با مربی پرورشیمان، نمازخانهی مدرسه را برای روز دانشآموز تزیین کردیم. رفتم کنار سحر و حل مسئلهی کسر را با او کار کردم. رفتم، رفتم، رفتم و آفتاب را همه جا پخش کردم. من دیگر شبیه زیرزمین خانهیمان نبودم.
من دیگر تاریک نبودم.
«در محیط و مدرسه اثرگذار باشید.»*
پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای (مدظلهالعالی).
ارسال نظر در مورد این مقاله