10.22081/poopak.2020.70592

ماجراهای آقای خوش‌خیال

خنده منده

 

ماجراهای آقای خوش‌خیال (برف و سرما)

سیدناصر هاشمی

پسر آقای خوش‌خیال از خواب بیدار شد و رفت کنار پنجره‌ی اتاق و ناگهان داد زد: «آخ جان... داره برف میاد. مدرسه‌ها تعطیله.»

آقای خوش‌خیال گفت: «نه پسرم برف نیست؛ پنجره‌ها کثیفه، خیال کردی داره برف میاد. در ضمن الآن ما توی ماه اردی‌بهشت هستیم.»

***

خانم معاون داد زد: «آهای دختر! چرا با برف زدی توی سر هم‌کلاسی‌ات؟»

دختر آقای خوش‌خیال جواب داد: «خانم اجازه... تقصیر ما نیست. خودش گفت به پام نزن پام درد می‌کنه. من هم زدم توی سرش.»

***

پسر آقای خوش‌خیال از خواب بیدار شد دید کسی خانه نیست. زنگ زد به پدرش و پرسید: «بابا کجایی؟ چرا خونه نیستی؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «ما آمدیم پارک برف بازی... ببینم مگر تو همراه ما نیستی؟ پس آن بچه‌ای که یک ساعت با برف زدیم بهش، تو نبودی؟»

***

پسر: «بابا، من دارم میرم توی برف‌ها سورتمه‌سواری کنم.»

آقای خوش‌خیال: « صبر کن ببینم... تو مگه سورتمه داری؟»

پسر: «نخیر... دارم لگن حمام را می‌برم.»

***

آقای خوش‌خیال دید پسرش سرفه می‌کند. گفت: «پسرم چرا سرفه می‌کنی؟»

پسر جواب داد: «دیروز رفته بودم جشن تولد دوستم، خیلی برف شادی زدند، فکر کنم سرما خوردم.»

***

دختر آقای خوش‌خیال با گریه آمد پیش مادرش و گفت: «مامان... بابا نمی‌گذارد برف‌بازی کنم.»

مامان به آقای خوش‌خیال گفت: «مرد چرا اجازه نمی‌دهی بچه برف‌بازی کند؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «چون دخترمان می‌گه، حیاط سرده می‌خواهم برف‌ها را ببرم کنار بخاری بازی کنم.»

***

آقامعلم گفت: «بچه‌ها، نقاشیِ یک روز برفی را بکشید.»

همه‌ی بچه‌ها نقاشی کشیدند، فقط پسر آقای خوش‌خیال همان‌طور بی‌کار نشسته بود. معلم از او پرسید: «آهای پسر، چرا برگه‌ات همان‌طور خالی مانده؟»

پسر جواب داد: «آقا اجازه خالی نیست. خیلی برف آمده، همه چیز مانده زیر برف.»

***

هوا خیلی سرد بود و داشت برف می‌آمد. آقای خوش‌خیال به بچه‌هایش گفت: «کی میاد بریم تفریح؟»

پسرش پرسید: «چه تفریحی؟ اسکی یا سورتمه‌سواری؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «هیچ‌کدام، تفریحِ برف پارو کردن از پشت‌بام.»

***

پسر آقای خوش‌خیال یک مشت برف از زمین برداشت. کمی آن را نگاه کرد و بعد از پدرش پرسید: «بابا... برف از چی تشکیل شده؟»

آقای خوش‌خیال جواب داد: «دقیق نمی‌دانم، ولی فکر می‌کنم از ب- ر– ف.»

***

پسر آقای خوش‌خیال از مدرسه رسید خانه. آقای خوش‌خیال گفت: «پسرم بیا ناهار بخور.»

پسر جواب داد: «من گرسنه نیستم.»

آقای خوش‌خیال پرسید: «چرا؟ مگر چیزی خوردی؟»

پسر گفت: «بله، هوا سرد بود سرما خوردم، زمین لیز بود سُر خوردم، از بچه‌های مدرسه هم چندتا گلوله‌ی برفی خوردم.»

 

 

 

CAPTCHA Image