خنده منده
ماجراهای آقای خوشخیال (برف و سرما)
سیدناصر هاشمی
پسر آقای خوشخیال از خواب بیدار شد و رفت کنار پنجرهی اتاق و ناگهان داد زد: «آخ جان... داره برف میاد. مدرسهها تعطیله.»
آقای خوشخیال گفت: «نه پسرم برف نیست؛ پنجرهها کثیفه، خیال کردی داره برف میاد. در ضمن الآن ما توی ماه اردیبهشت هستیم.»
***
خانم معاون داد زد: «آهای دختر! چرا با برف زدی توی سر همکلاسیات؟»
دختر آقای خوشخیال جواب داد: «خانم اجازه... تقصیر ما نیست. خودش گفت به پام نزن پام درد میکنه. من هم زدم توی سرش.»
***
پسر آقای خوشخیال از خواب بیدار شد دید کسی خانه نیست. زنگ زد به پدرش و پرسید: «بابا کجایی؟ چرا خونه نیستی؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «ما آمدیم پارک برف بازی... ببینم مگر تو همراه ما نیستی؟ پس آن بچهای که یک ساعت با برف زدیم بهش، تو نبودی؟»
***
پسر: «بابا، من دارم میرم توی برفها سورتمهسواری کنم.»
آقای خوشخیال: « صبر کن ببینم... تو مگه سورتمه داری؟»
پسر: «نخیر... دارم لگن حمام را میبرم.»
***
آقای خوشخیال دید پسرش سرفه میکند. گفت: «پسرم چرا سرفه میکنی؟»
پسر جواب داد: «دیروز رفته بودم جشن تولد دوستم، خیلی برف شادی زدند، فکر کنم سرما خوردم.»
***
دختر آقای خوشخیال با گریه آمد پیش مادرش و گفت: «مامان... بابا نمیگذارد برفبازی کنم.»
مامان به آقای خوشخیال گفت: «مرد چرا اجازه نمیدهی بچه برفبازی کند؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «چون دخترمان میگه، حیاط سرده میخواهم برفها را ببرم کنار بخاری بازی کنم.»
***
آقامعلم گفت: «بچهها، نقاشیِ یک روز برفی را بکشید.»
همهی بچهها نقاشی کشیدند، فقط پسر آقای خوشخیال همانطور بیکار نشسته بود. معلم از او پرسید: «آهای پسر، چرا برگهات همانطور خالی مانده؟»
پسر جواب داد: «آقا اجازه خالی نیست. خیلی برف آمده، همه چیز مانده زیر برف.»
***
هوا خیلی سرد بود و داشت برف میآمد. آقای خوشخیال به بچههایش گفت: «کی میاد بریم تفریح؟»
پسرش پرسید: «چه تفریحی؟ اسکی یا سورتمهسواری؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «هیچکدام، تفریحِ برف پارو کردن از پشتبام.»
***
پسر آقای خوشخیال یک مشت برف از زمین برداشت. کمی آن را نگاه کرد و بعد از پدرش پرسید: «بابا... برف از چی تشکیل شده؟»
آقای خوشخیال جواب داد: «دقیق نمیدانم، ولی فکر میکنم از ب- ر– ف.»
***
پسر آقای خوشخیال از مدرسه رسید خانه. آقای خوشخیال گفت: «پسرم بیا ناهار بخور.»
پسر جواب داد: «من گرسنه نیستم.»
آقای خوشخیال پرسید: «چرا؟ مگر چیزی خوردی؟»
پسر گفت: «بله، هوا سرد بود سرما خوردم، زمین لیز بود سُر خوردم، از بچههای مدرسه هم چندتا گلولهی برفی خوردم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله