کربلای کوچک من
مرتضی دانشمند
من کربلا را ندیده ام؛ اما پدر دیده است.
من از نزدیک امام حسین (ع) را زیارت نکرده ام اما پدر زیارت کرده است.
مادر می گوید همه ی شهدا امام حسین (ع) را می بینند و با او حرف می زنند.
پدر به جبهه رفته است. حتما لحظه ی آخر با امام حسین (ع) حرف زده است.
من خیلی دوست دارم به کربلا بروم و با امام حسین (ع) حرف بزنم من نمی توانم. تنهایی به کربلا بروم؛ در عوض من کربلا را به خانه مان آورده ام.
کربلا مهمان کوچک سجاده ی من است. صبح ظهر و شب من به کربلا می روم. هر روز آن را می بویم و احساس خوشی پیدا می کنم.
حس می کنم مرد مهربانی پا به خانه ی ما گذاشته است و کودکی شش ماهه همراه دارد.
نمی دانم چرا دوست دارم برایشان آب بیاورم. یکدفعه رود کوچکی از گوشه ی چشمانم جاری می شود و کلماتی روی لبانم سبز می شود: السلام علیک یا اباعبدا .....

ارسال نظر در مورد این مقاله