داستانترجمه
کلاغ مهربان
نویسنده: دسلی سیمز
تصویرگر: فرد پلانت
مترجم: رابعه راد
1.کلاغ بالای برفها پرواز میکند. او دنبال ردّ پاهایی که روی برف هستند، میگردد.
کلاغ میگوید: «هو هو» و به سرعت پایین میآید.
2.این ردّ پا مرا به یک جای دورتر میبرد، جایی که فکر میکنم بزرگ و وسیع است.
3. بعد... پنجتا آدمبرفی قشنگ کنار هم! کلاغ فکر میکند: «هو، هو! من میدانم.»
4. کلاغ جست وخیزی میکند و کمی چوب و سنگ و میوهی کاج جمع میکند. تا یک «کلاغ برفی» درست کنند.
5. کلاغ با خودش فکر میکند: «جای بعدی کجاست؟» و دنبال ردّ پاها میرود.
6.او به یک سورتمهی قرمز میرسد که کنار یک در گذاشتهاند. یک کلاغ زرد، و یک اسکیت شکسته. ردّ پاها او را به...
7. ... یک دریاچهی یخزده میرساند. موشها روی برکهی یخزده اسکیت بازی میکنند.
کلاغ فریاد میزند: «اوه، نه! این یخ، نازک است و زود میشکند.»
موش کور فریاد میزند: «کمک! توی آب افتادم. یخ زدم. شنا هم بلد نیستم!»
کلاغ میگوید: «ناامید نشو! من اینجا هستم.»
8.کلاغ به سرعت پرواز میکند. بعد شالگردن آدمبرفی را برمیدارد و به سرعت به برکه برمیگردد. تا موش کور را نجات بدهد.
9.بعد از من... یک، دو، سه...
بکش!
گررررر!
10.با آخرین تلاش آنها، موش کور یخزده نجات پیدا میکند.
کلاغ میگوید: «حالا بند این سورتمه را میگیرم.»
11.و بعد از آن، او موش کور را سواری میدهد.
12.حالا همهی آنها در خانهی گرم و نرم موش کور نشستهاند. موش کور و بقیه با هم چای میخورند و لذت میبرند.
ارسال نظر در مورد این مقاله