10.22081/poopak.2021.71560

داستان‌ترجمه

گنج فریدولین

نویسنده و‌ تصویرساز: یولی کانگاس

مترجم: مرجان سمیعی‌زاده

در یک صبح آفتابی، درست بعد از صبحانه، خرگوشی به اسم فریدولین مادرش را می‌بوسد و با او خداحافظی می‌کند. او با خوش‌حالی می‌گوید: «امروز می‌خواهم بروم گنج پیدا کنم.»

فریدولین از روی یک پل کوچک و از وسط یک دشت شبدر رد می‌شود. او در کنار یک برکه می‌ایستد. با خودش می‌گوید: «به نظرم این‌جا جای خوبی برای گنج گم شده است.»

‎کمی بعد یک خرگوش سفید کنجکاو ظاهر می‌شود. او می‌گوید: «سلام! اسم من دانه‌برفی است. این‌جا چه کار می‌کنی؟»

فریدولین جواب می‌دهد: «زمین را می‌کَنم تا گنج پیدا کنم. به من کمک می‌کنی؟» دانه‌برفی می‌گوید: «حتماً! دنبال گنج گشتن خیلی باحال است.»

دوتایی با هم یک‌ چاله‌ی بزرگ می‌کَنند. یک سوت شکسته، یک قاشق کج و تعداد زیادی سنگ پیدا می‌کنند؛ اما گنجی آن‌جا نیست.

دانه‌برفی می‌گوید: «من خسته‌ام.» فریدولین می‌گوید: «من هم همین‌طور. گرسنه هم هستم. بیا برویم خانه‌ی ما و چیزی بخوریم!»

مادر می‌پرسد: «گنج پیدا کردی؟» فریدولین می‌خندد و می‌گوید: «نه. یک چیز خیلی خیلی بهتر پیدا کردم: اسمش دانه‌برفی است و دوست جدید من هست.»

CAPTCHA Image