10.22081/poopak.2021.71618

عصا و عینک- قصه‌ی تو- محمّد

 

عصا و عینک

اکرم‌سادات هاشمی‌پور

بابابزرگم مهربان است

او یک عصای کهنه دارد

وقتی می‌آید خانه‌ی ما

آن را کنارش می‌گذارد

*

حس می‌کنم این روزها باز

چشمان او خیلی ضعیف است

یک عینک او روی چشمش

یک عینکش هم توی کیف است

*

من آرزو دارم که یک روز

باشم عصا و عینک او

اصلاً نمی‌خواهم بگوید

بابا عصا و عینکم کو

 

قصه‌ی تو

زهرا عراقی

تا دلت هوایی شد

رفتی و شدی سرباز

در لباس سربازی

قصه‌ی تو شد آغاز

 

از شجاعتت گفته

هر کسی تو را دیده

فکر پر زدن بودی

ای حسین فهمیده

 

عاشقانه رفتی با

قد و قامتی کوچک

پر زدی به سوی نور

با قطار نارنجک

 

محمّد(ص)

صبا فیروزی

مکه نورانی شده

یاس‌ها گل داده‌اند

قاصدک‌ها با نسیم

یک خبر آورده‌اند

 

رود خندان می‌دود

پل زده رنگین‌کمان

کودکی با صد سلام

آمده در این جهان

 

مادرش بر سینه داشت

طفل خود را غصه‌دار

زیر لب آهسته گفت:

آه... ای پروردگار

 

کاش عبدالله بود

در کنار کودکم

کاش بی بابا نبود

طفل ناز و کوچکم

 

با ندایی ناگهان

آمنه آمد به خود

«طفل تو پیغمبرست...!»

آمنه دل‌شاد شد

 

بوسه زد بر دست طفل

چون گلی رویش شکفت

از ته دل شادمان

او خدا را شکر گفت

CAPTCHA Image