آقاقورباغه‌

10.22081/poopak.2021.71619

آقاقورباغه‌


داستان

آقاقورباغه‌

مهدیه بائوج‌لاهوتی

یکی بود، یکی نبود. زیرگنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچ‌کس نبود. یک آقاقورباغه‌ی زحمت‌کش بود که توی شهر حیوان‌ها یک مغازه با انواع گیاهان دارویی و خشکبار داشت. آقاقوری توی شهر به صداقت و انصاف معروف بود. دو روز در هفته به کوه‌های پشت شهر برای کندن گیاهان کوهی می‌رفت، تا هیچ‌وقت مغازه‌اش خالی نماند و مشتری‌ها دست خالی برنگردند.

هر کسی که وارد مغازه‌اش می‌شد از بوی خوب رُزماری و گلپر لذت می‌بُرد.

یک روز که گردوهای مغازه رو به اتمام بود تصمیم گرفت که به جنگل برود و برای مغازه‌اش گردو بچیند. او می‌خواست با پول‌هایی که از فروش گردوها به دست می‌آورد برای بچه قورغوری‌ها لباس و کفش و اسباب‌بازی بخرد.

صبح یک روز آفتابی با یه بقچه از غذای خوش‌مزه که خانم قورباغه برایش گذاشته بود، راهی جنگل شد.

بین راه آقاروباه رو دید. آقاروباهه به او گفت: «هه! ببینم کجا داری می‌روی قورباغه‌جان؟»

آقاقورباغه گفت: «دارم می‌روم توی دشت پروانه‌های خال خالی کنار آبشار نقره‌ای یک کیسه گردو بچینم، ببرم مغازم بفروشم.»

روباه گفت: «چرا آن‌جا؟ آخه اون‌جا که خیلی دور است. تازه تو خیلی کوچیک هستی، برای چیدن یه کیسه گردو از درخت به آن بزرگی باید صدبار از درخت بری بالا تا یک دانه یک دانه گردو بچینی و تازه باید صدبار هم از جنگل تا شهر را بروی، تا گردو‌ها را قل بدهی ببری تا مغازه‌ات.

خب من توی انبارم دوتا کیسه گردو دارم، ببینم تو سکه‌هایت همراهت هست آقاقورباغه‌جان؟»

آقاقورباغه که خیلی خوش‌حال شده بود از پیشنهاد آقاروباهه، تند تند و بدون معطلی گفت: «آره ده‌تا سکه توی قلکم که برای روز مبادا گذاشته بودم هست، خیالت راحت.»

روباهه رفت و از توی انبار دوتا کیسه قلمبه را برداشت و گذاشت روی دوشش و گفت: «خب دیگه خودم برایت کیسه‌ها را می‌آورم خیلی سنگین است.» رفتند و رفتند تا به مغازه رسیدند. روباه گفت: «خب دستمزد من کجاست؟»

آقاقورباغه هم بدون این‌که داخل کیسه‌ها را نگاه کند رفت و قلک سفالی‌اش را از توی گنجه داخل مغازه برداشت و تق زد روی زمین شکست و سکه‌هایش را به آقا روباه داد. روباه هم تا سکه‌ها را گرفت دمش را گذاشت روی کولش و پا به فرار گذاشت. آقاقورباغه رفت و کیسه‌ها را باز کرد که گردوها را توی سبد بریزد یهو دید کیسه‌ها پر از گردوهای پلاستیکیِ رنگی رنگی‌اند. یکی سبز، یکی آبی، یکی قرمز و یکی زرد.

با خودش گفت: «وووووای این گردوها چرا این شکلی‌اند.» آقاسنجاب که کنار مغازه‌ی آقاقورباغه مغازه‌ی فندق‌فروشی داشت، به قورباغه گفت: «این‌ها که گردو نیستند. این‌ها توپ هستند، خب قور قوری‌جان هر گردی که گردو نمی‌شود. تو باید اول کیسه‌ها را باز می‌کردی بعد سکه‌هایت را به آقاروباه می‌دادی.»

وقتی قورباغه متوجه شد روباه به او کلک زده اشک توی چشمایش جمع شد. آن‌قدر گریه کرد که تمام شهر را آب گرفت. پادشاه که دید تمام شهر را آب گرفته از سربازها پرسید که ماجرا چیه؟ سربازها رفتند توی شهر، ماجرا رو فهمیدند و برای پادشاه تعریف کردند. پادشاه دستور داد تا فوری روباه مکار را بگیرند و توی زندان بیندازند. آن‌وقت به سربازهایش دستور داد تمام توپ‌های رنگی آقاقورباغه را از او بخرند و به تمام بچه‌های شهر نفری یک دانه توپ رنگی جایزه بدهند، تا آقاقورباغه هم بتواند توپ‌هایش را بفروشد و با پولش چیزهایی که لازم داشت را برای بچه‌هایش بخرد.

وقتی سربازها آمدند و این خبر را به آقاقورباغه دادند قور قوری دستمال زردش را از جیبش بیرون آورد و اشک‌هایش را با آن پاک کرد و گفت: «خدایا متشکرم!»

CAPTCHA Image