کبوتر نامهرسان
به کوشش: سعیده اصلاحی
خرس مهربون
یکی بود، یکی نبود. خرسی بود که خیلی شکمو بود. آنقدر شکمو بود که هر چه خوراکی میدید را میخورد. یک روز خرگوشکوچولو کیک هویج درست کرد. او کیک را برای آقاخرسه که همسایهاش بود، برد. آقاخرسه از خرگوشکوچولو تشکر کرد و شروع کرد به خوردن کیک. گربه که خیلی گرسنهاش بود، گفت: «آقاخرسه کمی از کیکت را به من میدهی؟»
آقاخرسه گفت: «باشه آقاگربه، من یک ذره از کیک را به تو میدهم.»
خلاصه آقاخرسه کمی از کیکش را به آقاگربه داد. آقاخرسه دوباره شروع کرد به خوردن کیک. خانمکانگورو به آقاخرسه گفت: «آقاخرسه به من هم کیک میدهی؟ آخه بچههام گرسنهان.»
آقاخرسه گفت: «باشه.»
خانمکانگورو از آقاخرسه تشکر کرد و رفت. آقاخرسه فقط یک تکه از کیکش مانده بود. آقاخرسه گروهی از مورچهها را دید و آخرین تکه کیکش را به مورچهها داد. وقتی به کنار برکه رفت، دید که همهی دوستانش آنجا جمع شدهاند و برایش تولد گرفتهاند. خرگوشکوچولو، مورچهها، آقاگربه و خانمکانگرو بودند. خلاصه همه بودند. تازه جای آن کیکی که بین دوستانش تقسیم کرده بود یک کیک دیگر درست کرده بودند. آقاخرسه توی دلش گفت: «چه خوب شد که کیک را بین دوستانم تقسیم کردم. اینجور توانستم هم دوستانم را خوشحال کنم و هم به کیکم برسم.» قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید.
فاطمهکوثر احمر- هفتساله
ارسال نظر در مورد این مقاله