داستان
مدرسهی جدید جیجی
سارا خوشنیت
اولین روزی بود که جیجی خارپشته به مدرسهی بالای تپه میرفت. جیجی قدمهای کوچولویش را تندتر کرد.
رسید پشت در کلاس. هوف نفسش را بیرون داد. کیفش را محکم بغل گرفت و یواش یواش رفت توی کلاس.
هنوز خانم معلم نیامده بود. جیجی سلام کرد؛ اما سلامش بین سروصدای بچهها گم شد. کیفش را محکمتر بغل گرفت و رفت تا روی صندلی ردیف اول بنشیند. بوبو خرگوشه زودی پنجههای سفیدش را گذاشت روی صندلی کناری و گفت: «اینجا اینجا جای دوستم لاکی لاکپشته است.»
جیجی رفت ردیف بعدی. خواست بنشیند که سانی سنجابه خودش را کنار کشید. پشت دُم کپلش قایم شده گفت: «میخواهی اینجا بنشینی؟ چه خارهای تیزی هم داری!»
جیجی توی دلش یک جوری شد. یک جوری که خوشش نمیآمد. رفت و ردیف آخر نشست. زنگ پایان کلاس به صدا درآمد: «زیلینگ زیلینگ زیلینگ.»
بچهها با جیغ و داد دویدند توی حیاط. جیجی یک گوشه ایستاد و به دوروبرش نگاه کرد. خیلی دلش میخواست با بچهها بازی کند. توی دلش گفت: «من بلدم دوست پیدا کنم.»
چشمش به بوبو خرگوشه افتاد. که جست زد و پرید روی تابی که از شاخهی درخت گردو آویزان بود. بوبو پاهایش را به زمین کوبید. تاب یک کمی تکان خورد. جیجی کیفش را گذاشت کنار حصار. جلو رفت.
بوبو خرگوشه گفت: «باید بگویم اینجا اینجا جای خودمه! من اولِ اول سوار شدم. حالا حالاها نوبت منه.»
جیجی جواب داد: «میخواهی تابت بدهم؟» بوبو خرگوشه گفت: «خب خب آره!»
جیجی دستهای کوچولویش را بالا آورد و با همهی زورش تابش داد.
بوبو خرگوشه کیف کرد. داد زد: «بالاتر هی بالاتر، بازم بالاتر.»
جیجی هی تابش داد. بوبو خرگوشه هم هی کیف کرد. جیجی تشنه شد. رفت سراغ چشمهی آب کنار مدرسه.
سانی سنجابه آنجا بود و داشت با خودش غرغر میکرد: «آب ندارد. باید بروم چشمهی پایین تپه.»
جیجی گفت: «چرا چشمه آب ندارد؟» میبینی که سوراخش گرفته! و راهش را کشید تا برود. جیجی دماغ گردش را خاراند و گفت: «صبر کن! من بلدم درستش کنم.»
بعد یک شاخه خشک از روی زمین برداشت و فرو کرد توی سوراخ چشمه. چند بار تکان تکان داد و چرخاندش.
راه چشمه باز شد و قل قل قل آب پاشید بیرون. سانی سنجابه خندید. شالاپ و شولوپ دستهایش را توی آب زد و هورت و هورت آب خورد.
جیجی رفت که کیفش را بردارد و برود. لاکی لاکپشته را دید که کنار حصار ایستاده و لبهایش آویزان است.
پرسید: «چی شده؟»
لاکی لاکپشته پایین تپه را نشان داد و گفت: «توپم قل خورد رفت پشت تپه، طول میکشد تا بروم بیارمش.»
جیجی گفت: «من بلدم زود زود بیارمش.» بعد خودش را گلوله کرد. مثل یک توپ تیغ تیغی شد. گرد و گلوله. تند و تند قل خورد و رفت پایین تپه. توپ را برداشت و زود آمد بالا.
لاکی لاکپشته توپ را گرفت و خندید.
جیجی راه افتاد برود خانه. همین موقع یک صدایی از پشت سرش شنید: «جیجی فردا میآیی اینجا با همدیگه تاببازی کنیم؟ فردا من تابت میدهم.» بوبو خرگوشه بود. لاکی لاکپشته گفت: «توپبازی دوست داری؟ فردا بیا با همدیگه کلی توپبازی کنیم.»
سانی سنجابه جلو پرید و گفت: «اصلاً خودت بگو چی بازی کنیم.»
جیجی خندید. چشمهای سیاهش برق زد. دست تکان داد و گفت: «فردا میبینمتان.»
و راه افتاد به طرف خانه. حالا توی دلش یک جور خوبی بود. یک جوری که خوشش میآمد.
ارسال نظر در مورد این مقاله