قصههای شاهنامه
پهلوانسام و تولد زال
سیدهلیلا موسویخلخالی
در دوران پادشاهی «منوچهر»، «پهلوانسام» بزرگ پهلوانان ایران بود. سام ثروتمند بود، اما هیچ فرزندی نداشت. همیشه از خدا خواسته بود به او فرزندی بدهد تا اینکه در میانسالی همسرش باردار شد. سام خیلی خوشحال شد و از خداوند سپاسگزاری کرد. بعد از نُه ماه نوزادش به دنیا آمد؛ اما نگذاشتند سام او را ببیند! یک هفته منتظر شد تا اینکه عصبانی شد و به دایه گفت: «باید همین الآن بچهام را ببینم.» دایه گفت: «فرزندت بسیار زیبا و سالم است؛ اما یک عیب دارد!» سام گفت: «چه عیبی؟!» دایه گفت: «مو و ابرو و مژهاش مثل نقره سفید است!» سام دوید بالای سر نوزاد و دید که نوزادش مثل پیرمردهاست و فریاد کرد: «اینکه دیو است!» سام در همان عصبانیت تصمیم گرفت نوزاد را بیرون شهر به بالای کوه ببرد و رهایش کند و برگردد. همسرش هرچه گریه و زاری کرد فایدهای نداشت و سام همین کار را انجام داد. اسم کودک زال بود.
همینطور که نوزاد گریه میکرد، سیمرغ بالای سرش آمد، او را به منقار گرفت و به خانهاش برد.
خداوند به خاطر این ناسپاسی به سام دیگر فرزندی نداد. از طرفی نوزاد هم در لانهی سیمرغ بزرگ و بزرگتر شد. یک شب سام که پیر شده بود، خوابی عجیب دید و صبح روز بعد تا کوه دوید و همین که دید نوزادش بزرگ شده و زنده است، خوشحال شد و او را با خود به خانه برد. سیمرغ موقع خداحافظی با کودک، پری به او داد و گفت هر وقت کارم داشتی این پر را بسوزان تا من سریع کنارت حاضر شوم. سام به پسر خود قول داد به خاطر اشتباهش، از این به بعد هر کاری او بخواهد، برایش انجام بدهد.
ارسال نظر در مورد این مقاله