10.22081/poopak.2022.72100

نوری بر غنچه‌های ایران

سرمقاله

تقویم روزها

نوری بر غنچه‌های ایران

زینب صباغی

کنار بخاری در میان دفتر و کتاب‌هایم نشسته بودم و تکالیفم را می‌نوشتم.

سوز و سرما از زیر در و پنجره به کف پایم می‌خورد. از جا بلند شدم و از پشت پنجره به ابرهای قرمز نگاه کردم و به پدربزرگ گفتم: «امشب هوا برفی است؟»

او آن‌قدر غرق تماشای تلویزیون بود که صدای مرا نشنید.

پرده‌ها را کشیدم، به طرف بخاری رفتم و شعله‌ی آن را زیاد کردم؛ سپس کنار پدربزرگ نشستم. او به تلویزیون خیره شده بود. اشک‌هایش به آرامی روی صورتش قِل می‌خورد و میان ریش‌های سفیدش پنهان می‌شد.

پرسیدم: «چیزی شده؟ چرا گریه می‌کنید؟»

او لبخندی زد و گفت: «به یاد زمان شاه افتادم که چه زندگیِ سختی داشتیم. الهی شکر که آن روزها تمام شد.»

پرسیدم: «چه سختی‌هایی بود؟»

او به کتاب و دفتر من اشاره کرد و گفت: «مثلاً همین درس خواندن! در زمان شاه از هر صدتا بچه یک یا دو نفر موفق می‌شد تا درس بخواند...»

با تعجب گفتم: «یک یا دو نفر؟ چرا؟»

پدربزرگ گفت: «آن روزها سراسر ناامنی، بی‌عدالتی و فقر بود و تعداد کمی از بچه‌ها موفق به خواندن درس می‌شدند. وقتی هم معلم یا دکتر می‌شدند تعدادی از آن‌ها کشته می‌شدند.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: «آن‌ها در برابر ظلم شاه ساکت نمی‌شدند به خاطر همین خیلی از آن‌ها را دستگیر و اذیت می‌کردند و آن‌ها بعد از شکنجه شهید می‌شدند.»

با حرف‌های پدربزرگم احساس کردم زمان شاه، مردم ایران مانند غنچه‌هایی بودند که سال‌ها در سیاهی شب زندانی بودند. آن‌ها حق شکوفایی نداشتند، ولی با ورود امام به ایران، سیاهی شب از بین رفت و تمام گل‌ها به شکوفایی رسیدند.

با تمام وجود گفتم: «خدا را شکر که آن زمان‌ها تمام شد!»

من کنار بخاری برگشتم و در میان کتاب و دفترم نشستم. عکس امام خمینیq را از صفحه‌ی کتابم پیدا کردم و کنار آن گل سرخی کشیدم که نور خورشید به آن می‌‎تابد.

CAPTCHA Image