10.22081/poopak.2022.72158

متکا، بخور از این کتکا

داستان طنز

متکا، بخور از این کتکا

عباس عرفانی‌مهر

یک متکا بود که مثل متکاهای دیگر آرام و بی‌آزار نبود. هر وقت صدایش می‌کردند متکا! تندی می‌گفت: «بخور از این کتکا.»

بعد بالا می‌پرید و مثل چکش می‌کوبید توی کله‌ی این و آن. سرشان گیج می‌رفت و می‌خوردند به در و درخت و پنجره. خیلی از این کارش کیف می‌کرد. مثلاً یک بار گربه‌ی کاموایی، لب حوض نشسته بود. پشت کله‌ی ماهی قرمزه را با انگشت نرمش می‌خاراند. متکا را که دید، صدا زد: «متکا!»

متکا با خنده جست زد هوا و گفت: «بخور از این کتکا!»

بعد چنان ضربه‌ای به کله‌ی گربه زد که با سر رفت کف آب. بیچاره خیس و سنگین شد. دیگر نتوانست بالا بیاید. سیخ کباب که توی ایوان دراز کشیده بود دلش کباب شد. بدو بدو تلق تلق آمد او را با سر نوک تیزش مثل موش آب کشیده بیرون کشید انداخت جلوی آفتاب. یک بار هم یک بادکنک او را صدا زد: «متکا!»

متکا همچین زد توی سرش که بیچاره درجا ترکید. افتاد یک گوشه. بادکنک وارفته را تندی بردند پیش دکتر سوزن‌زاده. دکتر گفته بود از دست ما کاری ساخته نیست دیگر به درد کش شلوار هم نمی‌خورد.

یک روز همه دور هم جمع شدند تا ببینند باید چه کار کنند. یکی گفت به آقای قیچی‌جان بگوییم دور کله‌اش را قیچی کند، توی آن کاه بریزیم.

یکی گفت: «او را بدهیم تا سوزن او را تربیت کند.»

یکی گفت: «کله‌اش را خالی کنیم کاه وسطش بریزیم، بچسبانیم به شکم مترسک.» خلاصه یک عالمه با هم مشورت کردند. بعد بدو بدو او را گرفتند و گفتند: «باید دست از این کارت برداری.»

متکا گفت: «فوتینا! دست بر نمی‌دارم. من این کار را خیلی دوست دارم. خیلی کیف دارد.» بعد همه مجبور شدند پرهای توی شکمش را خالی کنند و بدهند به خانم‌کلاغه تا کف خانه‌اش را پَر فرش کند. بعد او را بردند دادند به مامانِ خانه. مامانِ خانه از او یک زیرشلواری برای پسرش دوخت. پسرش خیلی خوشش آمد. زیرشلواری را پوشید و گفت: «وای عجب زیرشلواری مامان‌دوزی!»

اسمش شد زیرشلواری مامان‌دوز. زیرشلواری خیلی تلاش کرد که دوباره بپرد هوا و بزند توی کله‌ی این و آن. ولی دیگر هیچ وقت نتوانست.

CAPTCHA Image