دوستانه
کار من نبود
مهدیس حسینی
امروز وقتی مرتضی داشت بازی میکرد اتفاقی توپش به گلدان مورد علاقهی مامان خورد و آن را شکست. مرتضی خیلی ترسیده بود، نمیدانست چه کار کند. روز بعد مامان مرتضی را صدا زد و گفت: «تو گلدان را شکستی؟»
مرتضی سریع گفت: «نه نه، کار دوستم مصطفی بود. امروز که آمد اینجا با هم فوتبال بازی کنیم، گلدان را شکست.»
مامان گفت: «الآن میروم و با مصطفی صحبت میکنم.»
مرتضی گفت: «نه نه، خواهش میکنم نرو.» مامان پرسید: «آخه چرا؟»
مرتضی گفت: «مامان، من خیلی ناراحتم. من را ببخشید! من دروغ گفتم. من گلدان را شکستم؛ اما برای اینکه از دستم ناراحت نشوید و دعوایم نکنید، دروغ گفتم.»
مامان، مرتضی را در آغوش کشید و گفت: اگر از همان اول راستش را میگفتی اصلاً نیاز نبود این همه ناراحت باشی و دروغ بگویی.»
مرتضی گفت: «یعنی دیگر مرا دعوا نمیکنید؟»
مامان گفت: «معلومه که دعوایت نمیکنم. میدانم حواست نبوده، اما از این به بعد حواست را بیشتر جمع کن مرتضیجان.
*
بچهها اگه شما جای مرتضی بودید چهکار میکردید؟! اصلاً تا به حال دروغ گفتهاید؟! تا به حال پیش آمده که پنهانکاری کنید و یا مسؤلیت اشتباهی که انجام دادهاید را بر عهده نگیرید؟
وقتی کسی به شما دروغ میگوید شما احساس خوبی نخواهید داشت، پس به اطرافیان هم حق بدهید که وقتی شما دروغ میگویید احساس خوبی نداشته باشند.
باور کنید هیچ چیز به اندازهی صداقت و راستگویی زیبا نیست.»
ارسال نظر در مورد این مقاله