داستانترجمه
جوجهتیغی شجاع
مترجم: مرضیه ویلانی
1- امروز بچههای کلاس حیوانات میخواستند به اردوی جنگلی بروند.
همگی خوشحال بودند فقط جوجهتیغی کمی ناراحت بود؛ چون هنوز نتوانسته بود با آنها دوست بشود.
2- قطار آنها در وسط راه خراب شد و سفر آنها طول کشید؛ اما خانمسنجاب، معلم کلاس، با بچهها دربارهی گلها و طبیعت صحبت کرد.
3- وقتی به جنگل رسیدند شکلهای عجیب و غریب و سایههای وحشتناک را دیدند. هیچکس با جوجهتیغی همراه نبود و او ناراحت بود. یکدفعه موشکوچولو گفت: «من از چیزی نمیترسم.» و شروع به دویدن کرد.
4- خانمسنجاب ناراحت شد و از موشکوچولو خواست برگردد، ولی موشکوچولو گوش نکرد. خانممعلم هم دنبال او دوید.
5- خانمسنجاب متوجه نشد که تعدادی از حیوانات کوچولو در وسط جنگل جا ماندهاند.
6- یکدفعه موشکوچولو از پشت بوتهای پرید بیرون؛ بقیه حیوانات را ترساند و به جوجهتیغی گفت: «تو اصلاً دوست خوب و شادی نیستی!»
7- تا جوجهتیغی میخواست جواب موش را بدهد صدای وحشتناک دیگری آمد. این بار یک مار خطرناک و بزرگ مقابل آنها ایستاده بود. حیوانات با ترس همدیگر را در آغوش گرفتند.
8- جوجهتیغی نترسید و بقیهی حیوانات را در زیر درخت شاه بلوط پنهان کرد؛ بعد مار را فراری داد.
9- روز بعد خانمسنجاب به آقای جغد، مدیر مدرسه گفت که چه اتفاقی افتاد. و اینکه جوجهتیغی با تیغهای تیزش مار را فراری داده است.
همهی حیوانات هم از او تشکر کردند و با او دوست شدند. موشکوچولو هم به خاطر رفتار بدش از او معذرتخواهی کرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله