10.22081/poopak.2022.72574

ستاره‌های لوکی‌لاکی

تازه های تحقیق

ستاره‌های لوکی‌لاکی

رامونا میرحاجیان‌مقدم

لوکی‌لاکی دوباره ستاره‌ها را شمرد: «یک، دو، سه،... نُه، ده! و یک برگ زیر لاکش پنهان کرد. برای هر ده‌تا ستاره، یک برگ برمی‌داشت و زیر لاکش می‌گذاشت. این دهمین باری بود که ستاره‌ها را می‌شمرد، ولی فایده نداشت و خوابش نمی‌برد. تا ده هم بیش‌تر بلد نبود که بشمرد. با خودش فکر کرد ستاره‌های زیادی را نشمرده و باید عددهای بیش‌تری یاد بگیرد. به لاک‌اناری نگاه کرد که آن‌ طرف‌تر کنار برکه راحت خوابیده ‌بود. خواست برگ‌ها را از زیر لاکش بیرون بریزد که چرخی زد و به پشت افتاد. لوکی‌لاکی جیغ کشید و روی لاکش ثابت ماند. لاک‌اناری که از صدای جیغ بیدار شده بود، گفت:

- ای وای این صدای چی بود؟

- منم لوکی‌لاکی! کمکم کن که چپه شدم!

- مگه تو خواب نداری؟

لوکی‌لاکی که دست و پاهایش در هوا مانده بود، دست و پا زد و گفت:

- بیا کمکم کن، این‌جوری ستاره‌هایم را گم می‌کنم.

- کی گفته ستاره‌ها مال توست؟

- چون خودم شمرده‌ام، تا آن جایی که شمرده‌ام مال من است.

- خب بشماری تو که آن‌ها رو نساختی! به شمردن باشد من هم شمردم، پس مال من است!

- تو هم نساختی‌شون! پس مال تو هم نیست!

صدای دعوای لاک‌اناری و لوکی‌لاکی بالا گرفت. جغدونه از بالای درخت بچه لاک‌پشت‌ها را نگاه می‌کرد. خندید و گفت: «جوجه‌لاکی‌ها یواش‌تر! شغال‌دره در نزدیکی ماست!»

لوکی‌لاکی به خودش لرزید و گفت: «زود باش! من را برگردان!»

لاک‌اناری گفت: «به شرطی که، تمام ستاره‌های آسمان مال من باشد.»

جغدونه دوباره خندید و گفت: «جوجه‌لاکی‌ها! سهم من از ستاره‌ها کجاست؟»

لوکی‌لاکی و لاک‌اناری، چپه و راسته به جغدونه نگاه کردند و یک صدا گفتند: «ستاره‌ها مال ماست!»

جغدونه گفت: «چه کسی گفته مال شماست؟ من به ستاره‌ها نزدیک‌ترم پس ستاره‌ها مال من است. الآن هم پرواز می‌کنم و همه ستاره‌ها را می‌چینم!»

لوکی‌لاکی و لاک‌اناری خشک‌شان زد. جغدونه راست می‌گفت و کاری از دست آن‌ها بر نمی‌آمد.

لوکی‌لاکی گفت: «می‌شود دو ستاره هم به من بدهی؟»

جغدونه خندید و گفت: «شوخی کردم جوجه‌لاکی‌ها. ستاره‌های آسمان مال هیچ کدام از ما نیست. مال خداست که آن‌ها را ساخته. خدا، ستاره‌ها را آفریده تا آسمان شب را چراغانی کند. تا در شب‌هایی که ماه نیست آسمان سیاه نباشد!»

لوکی‌لاکی گفت: «خدا که ستاره‌ها را آفریده پس خودش کجاست؟»

جغدونه جواب داد: «همه جا، این‌جا، آن‌جا حتی بالاتر از ستاره‌ها، خدا مواظب ماست. الآن هم ما را می‌بیند.»

لاک‌اناری، زودی لوکی‌لاکی را برگرداند. لوکی‌لاکی سرش گیج شد و دست دوستش را گرفت. جوجه‌لاکی‌ها از جغدونه خداحافظی کردند. تا صبح پای برکه نشستند. به ستاره‌ها نگاه کردند و به حرف‌های جغدونه فکر کردند.

CAPTCHA Image