قصههای شاهنامه
هفتخوان رستم
سیدهلیلا موسویخلخالی
کاووس بر تختِ پادشاهی ایران نشست. او جوان و بیتجربه بود و برای همین شیطان توانست او را فریب بدهد. کاووس هم اشتباه بزرگی کرد و به مازندران لشکرکشی کرد. میخواست آنجا را به قلمرو خودش اضافه کند.
پهلوانان بزرگی مثل زال مخالف کار کاووس بودند و برای همین با لشگر او به مازندران نرفتند.
کاووس در این جنگ شکست خورد. دیو سپید، کاووس و لشگرش را با جادو کور کرد.
کاووس سریع پیکی به سمت زال فرستاد و از زال و دیگر پهلوانان کمک خواست. زال هم، چون پهلوان ایرانی بود و در هر حال باید از شاه ایران حمایت میکرد، رستم را صدا زد و از او خواست که به مازندران برای کمک به کاووس برود.
زال به رستم گفت: «برای رفتن به مازندران دو راه هست؛ یکی طولانی و بیخطر و راه دوم کوتاه و پر خطر است. کدام را انتخاب میکنی؟» رستم فکری کرد و گفت: «راه دوم را!»
رستم حرکت کرد و از راه کوتاه که پر خطر بود به سمت مازندران رفت. رستم در این راه همانطور که زال گفته بود، به مشکلات زیادی برخورد. او با اژدها و زن جادوگر و دیو سپید و... روبهرو شد و هر کدام را با زور بازو یا با قدرت فکر توانست از جلوی پایش بردارد. رستم بعد از هر مرحله که بر دشمنانش پیروز میشد، بدنش را میشست و مینشست زمین و خدای بزرگ را عبادت میکرد و سپاسگزار لطف خدا بود.
رستم هفت مرحله را پشت سر گذاشت که به آن هفت مرحله، هفتخوان رستم میگویند.
بالأخره رستم به مازندران رسید و به کمک کاووس رفت. رستم که جگر دیو سپید را از شکمش بیرون آورده بود با آن چشمهای کاووس را بینا کرد.
رستم، کاووس را به ایران برگرداند و دوباره او را بر تخت پادشاهی نشاند.
ارسال نظر در مورد این مقاله