داستان
پدربزرگ و داستان راستان
حانیه اکبرنیا
امروز روز معلم بود. من و مادرم یک دسته گل خریدیم تا به خانهی پدربزرگ برویم. وقتی پدربزرگ را دیدم، گفتم: «سلام بابابزرگ! روزتان مبارک!»
- سلام به روی ماهت پسرم!
پدربزرگ گلها را بو کرد، روی میز اتاقش گذاشت و گفت: «خیلی ممنون، شما خودتان گل هستید!» بعد به من گفت: «برای معلم خودت هم هدیه خریدهای؟»
- بله بابابزرگ.
- آفرین پسرم! کار خوبی کردی. راستی میدانی چرا به امروز، روز معلم میگویند؟ سرم را خاراندم و گفتم: «نه تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم!»
پدربزرگ از توی قفسهی کتابهایش، کتابی را بیرون آورد، به من داد و گفت: «این کتاب را بخوان ببینم چهقدر باسواد شدی!»
کتاب را از پدربزرگ گرفتم و با صدای بلند شروع به خواندن کردم.
به هر سختیای بود یک صفحه را خواندم؛ اما یک خطش را هم درست نخواندم.
بابابزرگ از پشت عینکش چندبار وراندازم کرد و با تعجب گفت: «پارسا! باورم نمیشود. چرا این همه غلط داری؟»
مادر گفت: «پارسا اصلاً کتاب نمیخواند!»
سرم را پایین آوردم و گفتم: «من درسهای مدرسه را هم به زور میخوانم چه برسد به کتاب.»
مادر با عصبانیت گفت: «میبینی بابا، این همه برایش هزینه میکنیم. آخرش هم اینجوری!»
بابابزرگ گفت: «پسرم، قدیم شرایط درس خواندن از الآن خیلی سختتر بود. باید قدر این فرصت را بدانی. مثلاً میدانی نویسندهی همین کتاب، برای درس خواندن چهقدر سختی کشیده؟»
- مرتضی مطهری؟! نه نمیدانم.
پدربزرگ لحظهای ساکت ماند و ادامه داد: «استاد مرتضی مطهری یک دانشمند بزرگ بود. موقعی که پنج سالش بود نشان داد علاقهی زیادی به کتاب خواندن دارد. پدر و مادرش هم او را به مکتبخانه فرستادند. اشتیاقش به درس خواندن تا حدی بود که یک بار به خیال اینکه صبح شده به مکتبخانه رفت و وقتی دید بسته است، پشت در خوابید. او برای یادگیری علوم دینی به قم سفر کرد و شاگرد معلمان بزرگی مثل امام خمینیZ و علامه طباطبایی بود. بعدها خودش معلم شد و در حوزهی علمیه و دانشگاه تدریس کرد و کتابهای ارزشمندی نوشت. روز شهادت او را روز معلم نامگذاری کردند.»
- مگر شهید شد؟
- بله پسرم. استاد مطهری از جلسهای به خانهاش برمیگشت که در راه با گلولهی دشمنان به شهادت رسید.
به سختی میتوانستم باور کنم که کسی با این همه مشکلات بتواند با پشتکار درس بخواند.
با خجالت به پدربزرگ گفتم: «میشود این کتاب را به من امانت بدهید؟»
پدربزرگ با لبخند گفت: «بله عزیزم.»
کتاب را از پدربزرگ گرفتم و با خوشحالی به خانه رفتم.
حالا دارم به تصمیمات جدیدی فکر میکنم...
منبع: ستوده، امیررضا؛ سیدناصری، حمیدرضا، پارهای از خورشید: گفتهها و ناگفتهها از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری، (1391)، تهران: ذکر.
ارسال نظر در مورد این مقاله