در باغ مهربانی
آرزوی ببریکو
کلر ژوبرت
مامان توی صف بانک بود. من و بَبریکو، ببر عروسکیام، حوصلهیمان خیلی سر رفته بود. رفتم پشت شیشهی بانک ایستادم تا بیرون را نگاه کنیم. دختر کوچکی را به ببریکو نشان دادم و گفتم: «ببین چهجوری الکی گریه میکند و خودش را برای مامانش لوس میکند!» و هر دو خندیدیم.
ببریکو گفت: «این گربه را ببین زیر درخت خوابیده، چه بیخیال و تنبل است!» و باز هم خندیدیم. گفتم: «حالا نوبت من است. این پسر را نگاه کن، با دمپایی آمده توی خیابان!» و باز هم خندیدیم.
ببریکو گفت: «این یکی گربه را ببین چهقدر کثیف شده! الآن از توی سطل آشغال بیرون پریده!» و هِی نوبتی بچّهها و گربهها را به هم نشان دادیم و خندیدیم. یکدفعه مامان آمد و گفت: «اصلاً کار قشنگی نیست بچّهها! شما خوشتان میآید کسی مسخرهیتان کند؟»
مامان دستم را گرفت و از بانک بیرون رفتیم. ببریکو با ناراحتی گفت: «من اصلاً دوست ندارم کسی مسخرهام کند! زود من را قایم کن.»
ببریکو را توی کولهپشتیام گذاشتم و با مامان رفتیم توی داروخانه. آنجا هم خیلی شلوغ بود. پشت شیشه ایستادم و ببریکو را از کولهام بیرون آوردم. ببریکو با نگرانی به خودش نگاه کرد و پرسید: «من خندهدار نیستم؟ موهایم سیخسیخکی نیستند؟ گوشهایم صافاند؟ سبیلهایم مرتباند؟ نمیخواهم کسی به من بخندد.»
ببریکو را بوسیدم و گفتم: «بیخیال ببریکوجان! ما اشتباه کردیم. همه که بقیه را مسخره نمیکنند. حالا تو بگو چه کار کنیم.»
ببریکو فکری کرد و گفت: «پس بیا برای آنهایی که میبینیم آرزوهای خوب خوب بکنیم.»
دخترکوچولویی را نشان دادم و گفتم: «آرزو میکنم مامانش او را به یک جای خیلی خوب ببرد. مثلاً پارک، یا خانهی مامانبزرگش، یا کتابفروشی...»
ببریکو با لبخند سر تکان داد. بچّهگربهای را نشان داد و گفت: «آرزو میکنم یک دوست خیلی خوب پیدا کند.»
آنوقت پسر کوچکی از توی خیابان برای ما دست تکان داد. ما هم برایش دست تکان دادیم و آرزو کردیم همیشه خوشحال باشد. ببریکو گفت: «کاش بقیه هم برای ما آرزوهای خوب خوب بکنند!»
*
امام علی(علیه السلام) فرمود: «آنچه براى خودت دوست داری، برای دیگران هم دوست داشته باش و آن چه براى خودت دوست نداری، برای دیگران هم دوست نداشته باش.»
ارسال نظر در مورد این مقاله