غول هپلوتی

10.22081/poopak.2022.73296

غول هپلوتی


داستان طنز

غول هپلوتی

عباس عرفانی مهر

ننه قندون یک زیرزمین داشت پر از خرت و پرت. صد سال می‌شد که هیچ کس تمیزش نکرده بود. توی آن همه چیز پیدا می‌شد. از دندان مرغ تا شاخ آدمیزاد.  یک روز ننه خوابیده بود. از خواب پرید و گفت: «وقتشه بروم زیرزمین را مرتب کنم. خیلی زشته به این شلختگی.» رفت توی زیرزمین. صندوق‌ها را کج کرد. خرت و پرت‌ها را بیرون انداخت. پشت گونی‌ها یک شیشه دید که توی آن یک غول جادوگر بود. غوله دوتا شاخ کج و فرفری داشت با یک دم کلفت دندانه دندانه. از قیافه‌اش  بدجنسی می‌بارید. ننه گفت: «واه! واه! تو دیگر چی هستی؟»

 غوله از توی شیشه داد زد: «غول اخموی هپلوتی. زود باش آزادم کن پیرزن! وگرنه هروقت آزاد شوم پیدایت می‌کنم. پیچ پیچی‌ات می‌کنم نخودچی‌ات می‌کنم.»

 ننه گفت: «فوتینا. هر کی تو قصه‌ها حرفت را گوش کرده پشیمان شده. بمون تا همون‌جا بپوسی. سزای غول بد همینه.»

غول هپلوتی وقتی دید پیرزن از او نترسیده، افتاد به التماس. با گریه گفت: «ننه! من اگر غول خوبی بشوم آزادم می‌کنی؟»

ننه گفت: «فوتینا. هیچ غولی خوب بشو نیست.»

غول گفت: «حالا شاید یکی  مثل من واقعاً پشیمان باشد. ببین اشکم را. ننه نگاه کرد.» دلش سوخت و گفت: «اشکالی ندارد. امتحان می‌کنیم. ولی باید خودت را شکل یک بچه‌ی آدم کنی. این‌طوری من از تو می‌ترسم.»

غول قبول کرد. خوش‌حال شد. ننه در شیشه را باز کرد. غول دود کرد و چرخید. دود بالا آمد و تا سقف رفت. پایین آمد و چند لحظه بعد یک پسربچه جلوی ننه بود.

از آن روز برای ننه شد یک بچه‌ی خوب. کار می‌کرد. نان می‌خرید. حیاط را جارو می‌کرد. هر کاری ننه می‌خواست می‌کرد. یک روز غول با ننه به شهر رفت. توی دست دوتا بچه‌ تبلت دید. بچه‌ها با آن بازی می‌کردند. غول خوشش آمد و نگاه کرد. کنار آن‌ها ایستاد و بیش‌تر نگاه کرد. از بازی‌های تبلت خوشش آمد و گفت: «ننه! من از اینا می‌خوام.»

ننه گفت: «آخه ننه‌جان من پولم کجا بود؟»

آن‌ها رفتند خانه. غوله فکری کرد و  گفت: «مگر من جادوگر نیستم؟ پول نمی‌خواهد خودم بلدم.» بعد وردی خواند هالولو، هولولو پیخ.

یکهو دودی بلند شد. چرخید یک تبلت توی دست غوله پیدا شد. غوله تبلت را روشن کرد. توی آن پر از بازی بود. بازی‌های بزن بزن، بکش بکش. غوله با شادی جیغ می‌کشید و دکمه‌ها را فشار می‌داد. داد می‌زد و قرمز می‌شد. از صبح تا شب از شب تا صبح. کم کم چشم‌هایش قرمز شد مثل لولو. هی داد می‌زد از ته گلو. از بس داد کشید، ناگهان سرش دود کرد. دست و پایش گنده شد بزرگ شد. دمش دراز شد. شاخش از کله‌اش بیرون پرید. چنگول‌هایش ترسناک شد. از اولش هم ترسناک‌تر.

 ننه داد زد: «مگه قول ندادی خوب باشی.»

غول داد زد: «به قول هیچ غولی اعتماد نکن. حالا وقت جنگه. بجنگ تا بجنگیم.»

ننه چارقدش را دور کمرش بست  و گفـت: «فکر کردی زور ندارم نفله؟» جارویش را برداشت. پرید هوا. می‌خواست با او بجنگد که یکهو از خواب پرید. عرق‌هایش را پاک کرد و خندید. بعد گفت: «آخیش. خوب شد خواب بود هااا... وگرنه کی حال داشت با این غول بجنگد.» و  دوباره خوابید. خرررر... پففففف.....

CAPTCHA Image