داستان
مهمانی خاله دینگدینگ
اکرم دهقان
خاله دینگدینگ حالش خوب نبود. صدای زنگ در را که شنید گفت: «وای مهمانها آمدند! هنوز کارهایم تمام نشده است.»
با نگرانی در را باز کرد. شارژیخانم را که دید با خوشحالی گفت: «خدا را شکر زودتر آمدی. داشتم بی حال میشدم.»
شارژیخانم با مهربانی دست خاله دینگدینگ را گرفت. او را کنار پریز برق برد تا کمک کند حال او خوب شود. سپس لبخندی زد و گفت: «چه شده؟ سارا تو را تنها گذاشته است؟»
خاله دینگدینگ آهی کشید و گفت: «سارا بدون من جایی نمیرود و کاری انجام نمیدهد؛ اما چه فایده که او به خاطر من را از خانواده و دوستانش دور شده است.»
شارژیخانم گفت: «چرا این فکر را میکنی؟!»
خاله دینگدینگ که حالش بهتر شده بود، گفت: «من سارا را خیلی دوست دارم؛ اما دلم میخواهد در مهمانی یا کلاس نقاشی من را در حالت بیصدا بگذارد تا صدای زنگم دوستان او را اذیت نکند. پدر سارا وقتی هنگام رانندگی از من استفاده میکند خدا خدا میکنم برای سارا و پدرش اتفاقی نیفتد. من دوست ندارم موقع غذاخوردن با من حرف بزند یا بازی کند. اینطوری هم لباس من کثیف میشود هم حواسش نیست چهقدر غذای مادرش خوشمزه است. میترسم چشمهای قشنگ او به خاطر نور صفحهی من ناراحت و بیخواب شود.»
خانمشارژی گفت: «نگران نباش. سارا دختر باهوشی است. او میداند تو خیلی مفید هستی.
خاله دینگدینگ گفت: «بله، همینطور است.»
او یادداشتهایش را در حافظهام مینویسد و من سر موقع به او یادآوری میکنم. هر وقت در مترو و اتوبوس و حتی صف نانوایی حوصلهاش سر میرود برایش کتابهایی را که دوست دارد میخوانم.
من با برنامههای آموزشی او را سرگرم میکنم و چیزهای جدید به او یاد میدهم؛ اما دوست ندارم در فضای مجازی با غریبهها دوست شود. دلم نمیخواهد آدرس و شماره تلفن و اطلاعات شخصیاش را بدون اجازهی پدر و مادرش به کسی بدهد. بعضی وقتها آرزو میکنم کاش سارا من را بیشتر دوست داشت!»
صدای زنگ در بلند شد.
خاله دینگدینگ گفت: «وای شارژیخانم آنقدر حرف زدیم که فراموش کردم کارهایم تمام نشده است!»
خانمشارژی خندید و گفت: «نگران نباش، من کمکت میکنم کارهایی که مانده است را تمام کنی و مهمانی حسابی به همه خوش بگذرد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله