بابا سُم طلا

10.22081/poopak.2022.73361

بابا سُم طلا


بابا سُم طلا

افسانه موسوی‌گرمارودی

حنایی شیهه‌ی بلندی کشید. دور دشت تاخت و پیش مامان‌برفی برگشت. مامان‌برفی گفت: «آفرین! هیچ‌کس مثل تو یورتمه نمی‌رود. تو مربّی خوبی داری.» امّا حنایی فکر می‌کرد پدربزرگش، بابا سُم طلا، خیلی پیر است و نمی‌تواند همه چیز را به خوبی به او یاد بدهد. خودش هم کج کج راه می‌رفت. بابا سُم طلا حنایی را صدا کرد و گفت: «چندتا سم به پشت من بزن. دست و پایم خشک شده.»

حنایی گفت: «بعداً بابابزرگ، بعداً.» بعد هم به تاخت دور شد. بابا سُم طلا پشت سرش فریاد زد: «کجا؟ باید تمرین کنی... هنوز پایت را زیاد می‌کشی.» امّا حنایی دور و دورتر شد. مامان‌برفی می‌گفت قدیم‌ها هیچ اسبی نمی‌توانسته مثل بابا سُم طلا چهارنعل یا یورتمه برود؛ ولی حنایی باور نمی‌کرد. به نظر حنایی بابا سُم طلا فقط یک اسب پیر و ضعیف بود. دو روز بیش‌تر وقت نداشت. باید یورتمه رفتن را یاد می‌گرفت.

بالأخره روز مسابقه رسید. حنایی دلش نمی‌خواست دوستانش به او بخندند. بابا سُم طلا لنگان لنگان جلو آمد. زیر گوش حنایی گفت: «یادت باشد پای چپت را زیاد نکشی، نرم یورتمه برو. نگران پشت سرت نباش.»

همه‌ی کرّه اسب‌های بالای تپّه، با صدای شیهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی بلندی مسابقه را شروع کردند. حنایی هول شد و به جای این‌که یورتمه برود. شروع کرد به تاختن. چند کرّه اسب دیگر هم پهلو به پهلو و هم نعل با او می‌تاختند. حنایی صدای بابا سُم طلا را می‌شنید: «حنایی... حنایی... یورتمه‌...» بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنید. یاد حرف‌های بابا سُم طلا افتاد. پای چپش را شل کرد. کمی از بقیه عقب افتاد. صدای بابا سم طلا می‌آمد: «آفرین حنایی... عجله نکن...!»

فقط چند کره اسب از او جلوتر بودند. حنایی عرق کرده بود. بیست نعل دیگر بیش‌تر به آخر مسابقه نمانده بود. شانزده‌تا... دوازده‌تا... هشت‌تا... حنایی پا را تند کرد و از بقیه جلو افتاد. کسی دور و برش نبود. فقط چند کرّه اسب عرق‌ریزان با فاصله از او می‌آمدند. آن طرف خط، اسب‌ها شیهه می‌کشیدند و آن‌ها را تشویق می‌کردند. بابا سُم طلا هم روی پاهایش بلند شده بود. حنایی به خطّ پایان رسیده بود. او برنده شده بود.

صبح روز بعد، بابا سُم طلا کنار بابابزرگ قهوه‌ای، رو به آفتاب نشسته بود. چند تا کرّه اسب کنارش بودند و می‌خواستند او مربّی آن‌ها باشد. حنایی فکر کرد چه‌قدر قهوه‌ای به بابابزرگش احترام می‌گذارد. بابابزرگ قهوه‌ای زانو درد داشت و درست راه نمی‌رفت. با این حال قهوه‌ای هیچ وقت جلوتر از بابابزرگش راه نمی‌رفت. قهوه‌ای به طرف حنایی آمد و گفت: «چه طوری قهرمان؟» حنایی گفت: «تو واقعاً پدربزرگت را دوست داری؟»

قهوه‌ای گفت: «معلوم است. بابابزرگم است. بعضی وقت‌ها مهربان نیست، ولی دوستم دارد. من و تو هم یک روز پدربزرگ می‌شویم. سخت نگیر.»

حنایی به پدربزرگش نگاه کرد. کرّه اسب‌ها رفته بودند. یورتمه‌کنان به طرفش رفت. پدربزرگ گفت: «حنایی، گرسنه‌ام. علف می‌آوری؟»

حنایی لبخندزنان گفت: «همین الآن بابا سُم طلا، همین الآن.»

CAPTCHA Image