تقویم روزها
انتخاب بزرگ
آمنه خلیلی
به سختی توانسته بود به جبهه بیاید. آخر فقط سیزده سال داشت و به نظر دیگران با این سن کم، آمدنش به جبهه فقط دست و پا گیر بود. و توان جنگیدن نداشت. برای همین نمیگذاشتند به جبهه بیاید. حالا خودش مانده بود و پنج تانک که هر لحظه به او نزدیکتر میشدند. پشت سرش کشورش بود و روبهرویش یک انتخاب بزرگ.
چهرهی پدر و مادر جلوی چشمهایش رژه میرفت. صدای محمدحسین گفتنهای مادر در گوشش میپیچید. ناگهان یادش افتاد که چگونه به جبهه آمده است. پنجاه تومان پول خرید نان را، به دوستش داده بود تا نان بخرد و به خانهیشان ببرد و تا سه روز به خانوادهاش نگوید که او راهی جبهه شده است، تا مبادا او را به خانه برگردانند.
دوباره به خودش آمد. محمدحسین میتوانست این همه داشتههای قشنگ را در قلبش نگه دارد، ولی نمیتوانست مرگ هموطنانش را تحمل کند.
نباید محاصره اتفاق میافتاد. دست در موهایش کشید: «خدایا کمکم...!»
جملهاش را تمام نکرده بود که به سمت تانکها دوید. نزدیک تانکها که رسید، تیر خورد. سینهخیز به طرف اولین تانک رفت.
ضامن نارنجک را کشید و خودش را به سایهی زیر تانک سپرد.
کمتر از چند ثانیه صدای انفجار، یک محاصرهی حتمی را در هم شکست و دشمن بعثی را وادار به عقبنشینی کرد.
محمدحسین چشمهایش را بست در حالی که بر لبش لبخند رضایت بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله