داستان
عوضش... عوضش...
کلر ژوبرت
باریکو، هزارپاکوچولو، آخرین کفش پیادهرویاش را پوشید. بعد تا لانهی دوستش دوید و گفت: «حاضر شو پاپوجان! مگر خودت هم آرزو نداشتی دریا را ببینی؟ پس زود بیا برویم!»
پاپو اخم کرد و گفت: «وای وای! این همه راه؟»
باریکو با شادی گفت: «عوضش... عوضش وقتی برسیم، کلّی خوشحال میشویم. تازه توی راه یک عالم چیزهای جدید میبینیم.»
پاپو کفشهایش را پوشید. آنوقت دو هزارپاکوچولو کولهپشتیشان را برداشتند و راه افتادند. کمی که رفتند، پاپو ایستاد و گفت: «وای وای! چهقدر راه رفتیم! فکر کنم هزار قدم از لانهیمان دور شدیم.»
باریکو خندید و گفت: «عوضش... عوضش به اندازهی هزار قدم به دریا نزدیکتر شدیم.» و به راهش ادامه داد. پاپو چند آه بلند کشید و دنبالش دوید؛ امّا کمی جلوتر ایستاد. چندتا از پاهایش را توی هوا تکان داد و گفت: «وای وای! این پایم درد گرفته. این یکی و آن یکی و این یکی هم همینطور.» و یک عالم آخ و اوخ کرد.
باریکو با لبخند گفت: «عوضش... عوضش این همهی پای سالم داری. این چندتا را بالا بگیر و بیا!»
دو هزارپاکوچولو به راهشان ادامه دادند؛ امّا کمی بعد پاپو گفت: «وای وای! دارم از گرسنگی غش میکنم! صدای قار و قور شکمم را نمیشنوی؟»
باریکو کولهپشتیاش را باز کرد و گفت: «عوضش... عوضش کتلتهای قارچ نیمهسوختهی من خیلی خوشمزه به نظر میرسند.»
دو هزارپاکوچولو غذا خوردند و دوباره راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به ساحل رسیدند. پاپو گفت: «وای وای! چهقدر خسته شدم!»
باریکو با ذوق و شوق گفت: «عوضش... عوضش ببین دریا چهقدر زیباست!»
پاپو گفت: «آره خب، ولی زیادی بزرگ است! چه بوی عجیبی هم میدهد! تازه چرا همهاش عقب و جلو میرود؟ چرا آبش را به ما میپاشد؟ چرا اینقدر هم شور است؟ چرا...»
باریکو یکهو اخم کرد و با تندی توی حرفش پرید: «هِی! خسته نشدی از بس نق زدی، غر زدی و اخم و تَخم کردی؟»
پاپو با تعجّب به باریکو نگاه کرد و توی دلش گفت: «وای وای! یعنی باریکو هم یاد گرفته غرغرو و نقنقو باشد؟» بعد لبخند زد و گفت: «عوضش... عوضش... عوضش حوصلهات اصلاً سر نرفته توی راه، مگر نه؟»
باریکو زود اخمهایش را باز کرد و هر دو زدند زیر خنده. یک جای راحت کنار ساحل پیدا کردند و غروب آفتاب روی دریا را تماشا کردند. بعد بیصدا به آواز آرام موجها گوش کردند و خیلی زود خوابیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله