10.22081/poopak.2022.73604

آثار خوب بچه‌ها

کبوتر نامه‌رسان

آثار خوب بچه‌ها

سعیده اصلاحی

ماجرای جورابی

پدرام و پیمان دو برادر دوقلو بودند. مامان و بابا همیشه، همه چیز را برای آن‌ها یک جور و یک شکل می‌خریدند، مثل لباس، کیف، کفش و حتی مداد و دفتر.

یک روز یک لنگه جوراب پیمان گم شد او هم یک لنگه جوراب پدرام را از توی کشو برداشت و پوشید. پدرام که از ماجرا خبر نداشت همه‌ی کشوی لباس‌هایش را زیر و رو کرد؛ اما جورابش را پیدا نکرد. به سراغ برادرش پیمان رفت و به او گفت: «داداشی لنگه جوراب منو ندیدی؟»

پیمان، خجالت‌زده به یکی از پاهایش اشاره کرد و گفت: «این جوراب شماست. من لنگه جورابم را پیدا نکردم و چون عجله داشتم مجبور شدم از کشوی شما، جورابت را بردارم و بپوشم قول می‌دم دیگه بدون اجازه دست به وسایلت نزنم.»

 پدرام لبخندی زد و گفت: «اشکالی نداره داداش، ممنونم که راستش رو گفتی، حالا بیا با هم اتاق و کشوی لباس‌ها را بگردیم.» آن‌ها با همکاری هم لنگه جوراب گم‌شده را پیدا کردند.

محمدمهدی شهباز- 12ساله

آش نذری

مادربزرگ دیگ آش را به هم زد و کاسه‌های نذری را پر کرد. بعد حنانه را صدا زد و گفت: «حنانه‌خانوم... دختر با سلیقه‌ی من... لطفاً بیا و این آش‌ها را تزئین کن، بعدش هم باید همه را ببری برای همسایه‌ها.»

حنانه که داشت کارتون مورد علاقه‌اش را تماشا می‌کرد کمی غمگین شد؛ اما چون مادربزرگ جانش را خیلی دوست داشت رفت و گفت: «چشم عزیزجون!»

بعد با کشک و نعناداغ، تمام آش‌ها را تزئین کرد و یکی یکی توی سینی چید و برای همسایه‌ها برد.

مادربزرگ او را بوسید و گفت: «قبول باشه عزیز دلم. امروز شما هم در نذری‌پزون شرکت کردی و در ثواب اون شریک هستی.»

حنانه هم دست مادربزرگش را بوسید و با خودش گفت: «خوش‌حال کردن عزیزجونم، از تماشای تمام کارتون‌های دنیا لذت‌بخش‌تره.»

احمدرضا شهباز- 9ساله

ساعت من

چند روز بود که ساعت امیررضا گم شده بود. آن ساعت هدیه‌ی روز تولدش بود و امیررضا آن را خیلی دوست داشت. آن روز توی مدرسه وقتی همه توی صف ایستاده بودند و داشتند مراسم صبحگاهی را اجرا می‌کردند امیررضا ساعتش را روی مچ یکی از هم‌کلاسی‌هایش دید. او در حالی که خیلی عصبانی شده بود، صف را به هم زد و رفت سراغ هم‌کلاسی‌اش؛ اما تا خواست حرف بزند، خانم ناظم صدایش کرد و گفت: «از صف خارج نشو پسرم، برگرد سرجایت.»

امیررضا با ناراحتی برگشت و با خودش گفت: «توی زنگ تفریح حتماً ساعتم را پس می‌گیرم.»

اما توی کلاس وقتی زیپ کوچک کیفش را باز کرد تا پاک کن و تراشش را بردارد، با تعجب دید که ساعتش آن‌جاست و یادش آمد که خودش هفته‌ی گذشته در زنگ ورزش، ساعتش را آن‌جا گذاشته تا ضربه نخورد.

امیررضا خیلی خیلی خوش‌حال شد؛ هم برای پیدا شدن ساعتش و هم برای آن‌که با قضاوت عجولانه، باعث ناراحتی هم‌کلاسی‌اش نشده بود.

رونیا آماده- 12ساله

آشیانه‌ی جدید

کاکلی توی جنگل دنبال یک درخت می‌گشت تا آشیانه‌اش را آن‌جا بسازد. یک مرتبه چشمش به لانه‌ای افتاد که تویش پر از برگ‌های زرد بود.

کاکلی با خودش گفت: «این لانه خیلی وقت است که نظافت نشده، فکر کنم صاحبش آن را رها کرده و رفته. چه‌قدر خوب شد از حالا به بعد این لانه مال منه.»

اما همین که خواست آن‌جا را تمیز کند، صدای یک کلاغ را شنید که گفت: «سلام کبوتر زیبا، به لانه‌ی من خوش ‌اومدی!»

کاکلی که جا خورده بود با ناراحتی گفت: «سلام آقاکلاغه، ولی این‌جا آشیونه‌ی منه؛ چون صاحب قبلیش اونو تمیز نکرده و رفته.»

کلاغ نشست روی شاخه و جواب داد: «درسته این‌جا کمی به هم ریخته شده؛ چون مریض بودم و فرصت نکردم تمیزش کنم.»

کاکلی با غصه گفت: «ولی پاییز داره از راه می‌رسه و هوا داره سرد می‌شه، آقاکلاغه شما جایی رو نمی‌شناسید که بتونم لونه بسازم؟»

کلاغ گفت: «نه، ولی از تو دعوت می‌کنم تا توی لونه‌ی من بمونی و بعد کم کم یه آشیونه‌ی قشنگ همین دور و بر بسازی.»

کاکلی که خیلی خوش‌حال شده بود، از مهربونی آقاکلاغه تشکر کرد و گفت: «منم به شما کمک می‌کنم تا این‌جا رو تمیز و مرتب کنید.»

بهار متحدی- 10ساله

فرزند ایران

من فرزند ایرانم

دانا و با ایمانم

هستم کوشا و خلاق

مهربان و خوش‌اخلاق

دلی دارم چون دریا

بخشنده و بی‌ریا

هم شادم هم پر توان

برای حفظ ایران

میهنم را دوست دارم

من فرزند ایرانم

فاطمه جمشیدی- 9ساله

چراغ خونه

یکی یه دونه من هستم

توی اتاق نشستم

ندارم هیچ خواهری

حتی یه برادری

اگر چه تنها هستم

ولی خیلی شاد هستم

دردونه‌ی مامانی

دختر عسل بابایی

مامان و بابای خوبم

هستن دوست محبوبم

شدم چراغ خونه

گل یکی یه دونه

تو کوچه و مدرسه

هستم دختر نمونه

مامان می‌گه که شاد باش

از غصه‌ها آزاد باش

ملینا شیرازی- 7ساله

CAPTCHA Image